روزگار من

دل نوشته های صبای امین

روزگار من

دل نوشته های صبای امین

دل نوشته ی من (زندگیم) 32

سلام 

جالبه وقتی تمام آرزوهات نابود بشه بعد هنوزم امیدوار باشی خودتم نمیدونی چرا ... خدایا شکرت 

اون از امین... اون از وکالت... اون از دوستا...  

اصلا دیگه نه می تونم حرف بزنم نه بنویسم... 

کاخ خیالات تو ویران می شود 312 

دلم می خواد بخوابم یه خواب طولانی خیلی خیلی طولانی 

خدایا انتظار نداشتم 

صبای امین 5 دی 91 ساعت 21:04 سه شنبه

دل نوشته ی من (زندگیم) 32

سلام 

جالبه وقتی تمام آرزوهات نابود بشه بعد هنوزم امیدوار باشی خودتم نمیدونی چرا ... خدایا شکرت 

اون از امین... اون از وکالت... اون از دوستا...  

اصلا دیگه نه می تونم حرف بزنم نه بنویسم... 

کاخ خیالات تو ویران می شود 312 

دلم می خواد بخوابم یه خواب طولانی خیلی خیلی طولانی 

خدایا انتظار نداشتم

دل نوشته ی من (پوچی) 31 معجزه

بسم الله الرحمن الرحیم 

هرکسی این متن رو بخونه ذهنش رو یه چیز دیگه میره در حالیکه همه چیز جور دیگه ای هست 

سلام

وقتی دل نوشته های قبلیو می خونم دلم میگیره دلم واسه خودم میسوزه خسته شدم ازبس گریه کردم خسته شدم ازبس منتظر موندم و منتظر موندم  خسته شدم ازبس مجبور شدم اینجا بنویسم تا روی کاغذ نباشه تا کسی نخونه و آرامشمو بهم نزنه اونم برای چیزایی که جزو حریم خصوصیه جزو اولین حقوق یه انسانه. 

از زندگی چیزی نفهمیدم شاید چون عرضشو نداشتم که بفهمم شاید چون همیشه خواستم خودم رو قایم کنم و بقیه این رو بد برداشت کردن فکر کردن خوشم نمیاد باهاشون بیرون برم و از وجودشون خجالت می کشم اما هیچ کسی نفهمید که از وجود خودم از موجودیت خودم خجالت می کشم اگه رفتن به بیرون از خونه یا حتی اتاقم واسم سخته به خاطر اینه که می خوام خودمو قایم کنم نه بقیه رو اگه از اتاقم بیرون نمیام نه اینکه نمی خوام با بقیه باشم بلکه نمی خوام بقیه با من باشن ...

کی می دونه چند شب تو این 23 سال زندگیم موقع خواب با التماس از خدا خواستم که فردا رو نبینم و همچین به دعام اعتماد داشتم که صبح که بیدار می شدم تعجب می کردم چرا هنوز زنده ام... تو زندگیم زیاد ناراحت شدم که البته خداروشکر می کنم چون شاید مقدمه ای واسه رسیدن به خوشیا بوده , روزای خوبم زیاد داشتم که بابت اونا هم خداروشکر اما چرا هیچ کسی نمی فهمه همیشه بی حوصله ام چون حوصله ی زندگی کردن ندارم چون نمی دونم چه گناهی کردم که هیچ وقت کسی به جوکام نخندید هر کی هم خندید متعجب شدم و فکر کردم داره به دلم راه میره چرا آدم جذابی میون دوستام نبودم چرا هیچ وقت دوست صمیمی نداشتم یا اگر داشتم با همه ی محبتم که محبت خالص بود گذاشت و رفت هیچ وقت وجودم واسه هیچ کسی مهم نبود چرا همیشه رابطم با پسرا عالی بود درحالیکه من دوستای دختر می خواستم  هیچ وقت کسی منو جدی نگرفت حرفای جدی بهم نزد ازم راهنمایی نخواست سکوت کردم و کسی پیشم ننشست محبت کردم و محبت ندیدم تلخ شدم روز به روز تلخ تر شدم تا اینکه دلم سیاه شد این قدر سیاه شد تا اینکه توی تاریکی و ظلمت گمش کردم آخه مگه چی از دنیا می خواستم؟ همیشه غیر از این بوده که دلم می خواسته خوشحال باشم و کاری کنم که بقیه هم خوشحال باشن؟ پول داشته باشم و با اون پولا به هرکسی دیدم و شنیدم و تونستم  کمک کنم؟ مگه نه اینه که خیلییی از مشکلات با پول حل میشه؟ قدرتی که ندارم حداقل با پول کمک کنم... هروقت یکی آخ گفت تا صبح خوابم نبرد و تا صبح بالای سرش قدم زدم و پلک نزدم اما خودم چی؟ فقط دیگه وقتی به حال مرگ میفتادم نگران میشدن و بالای سرم میومدن. چرا همیشه بقیه اشتباه کردن و من سکوت کردم اما وقتی من اشتباه کردم کل زندگیم از 2سالگیمو آوردن جلو چشمم و کوبوندن تو سرم و تحقیرم کردن. چرا همیشه گفتم تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز ولی نمی خواد ایزد به من دهد باز همین که تونسته باشم کسی رو بخندونم دلم آرومه اما همون نیکی عین لنگه کفش برگشت و خورد تو سر خودم چرا از اون آدمی که می گفتن چون مهربونه این کارو می کنه چون مهربونه اینو میگه حالا این قدر سنگ شده که دلش می خواد همه رو بکشه چرا همیشه اگر ناراحت شدم گریه کردم اگر خوشحال چراشدم گریه کردم چرا همیشه توذهنم اومد این نیز بگذرد آخه چرا بگذرد؟ پس سهم من چی شد این وسط؟ مگه من چند سال زنده می مونم که برای به دست آوردن یه دل خوشی باید چند سال صبر کنم و بازم صبر کنم این قدر که اون دل خوشیا خودشون برام بشن مشکل و دیگه نفهمم می خوامشون یا نه و بازم گریه کنم...چرا اونیکه خواست وفادار بمونه من بودم و اونیکه به خاطر وفاداریش حتی پیش خودش رفت زیر سوال بازم من بودم؟ خدایا چرا از تمام روزای خوبم از تمام خوشیام 2روز بعد فقط بدیاش و حرفا و رفتارای اشتباه رو یادم می مونه و برام میشه مایه ی فکر و رنج و عذاب و هیچی از شادیا یادم نمیاد و اگر اون روز خوب هیچ حرف و رفتار بدی نداشته باشه دیگه اصلا هیچی ازش یادم نمی مونه چون خالی از اتفاق بد بوده و بازم شادیا یادم نمی مونه و کلا اون روزای خوب از ذهنم محو میشه ...

چرا هرکار خوبی در حق هرکسی انجام دادم یا جوابم رو با بدی داد یا لطف کرد و اصلا کلا یادش رفت و خدا خیرش بده حداقل بدی نکرد! 

همیشه گفتم خدایا شکرت بازم میگم خدایا شکرت تا وقتی نفس بکشم بازم می گم خدایا واسه همه ی داده ها و نداده هات شکرت

حتی اینجا هم نمی تونم خیلی چیزارو بنویسم چون دلم نمی خواد کسی بخونه هیچ جای امنی واسه دل خودم ندارم هیچ جا... 

1آبان 91  بعد از ظهر 2شنبه ساعت   12:38 

الان یه فال حافظ به گوشیم اومد: 

گفتم غم تو دارم    گفتا غمت سرآید   

گفتم که ماه من شو    گفتا اگر برآید  

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز    گفتا ز خوب رویان این کار کمتر آید 

تعبیر: در آرزوی جلب محبت کسی هستی. با کمی صبر و صداقت به مقصود خود خواهی رسید. به خداوند توکل داشته باش تا غمها و غصه هایت به پایان برسد. 

اینو نوشتم می خوام منتظر بمونم ببینم واقعیت پیدا می کنه یا نه؟ منتظر می مونم  

13:13 دقیقه عجب عددییییییی اگر واقعا اینجوری بشه این عدد واسه من میشه عدد شانس که

مسخره

بعد کلی وقت اومدم کلی نوشتم اونوقت به خاطر خرابی و قطعی اینترنت همش پاک شد اه 

8مرداد 91 بامداد دوشنبه ساعت 00:11

دل نوشته ی من (2کلوم حرف خودمونی با خدا)30

سلام چه قدر زمان زود میگذره اینجا رو خیلی دوست دارم 

وای خدا فردا نتیجه ی زبان معافی رو با اسم و شماره دانشجویی و رشته و گرایش میزنن تو بخش زبان های خارجی! یعنی کلی آدم میبینن!! 

خدایا کمک خدایا قبول شده باشم هههههی روزگار.... 

دارم لاغر میشم اما به امین برعکسشو گفتم هر مقداری که لاغر میشم برعکسشو میگم یعنی 4کیلو لاغر شدم اما بهش گفتم 4کیلو چاق شدم می خوام فکر کنه شدم شکل توپ ایروبیک اما وقتی دیدم کلی ذوق زده بشه:) واقعا حیفه اگه باز چاق بشم چه حس خوبیه که لاغر و خوش اندام باشی... 

کاش این تنبلی تو نماز رو نداشتم... واقعا عذاب وجدان دارم چه قدرم که به خوندنش احتیاج دارم الان بدونیکه به کیبورد نگاه کنم دارم تایپ میکنم وای چه حالی میده کلیش درست بوووود ایوووووول خدایا کاش همیشه همین قدر سرخوش باشم الان بدون هیچ دلیلی خوشحالم نه گریم میاد نه ناامیدم خدایا شکرت خیلی خوب و مهربونی دوست دارم البته بدون دلیلم که نیست منتظرم ببینم چی میشه اما خدایا هرچی میشه فقط جنبه ی درکشو بهم بده بازم شکرت بوووووس  

صبای امین 00:28 دقیقه ی بامداد روز شنبه 21آبان 90 

دوباره سلام  

الان داشتم ۶تا یادداشت اسفند 89 رو میخوندم! چه قدر ناله کردم! بعضیاش برام خیلی جالب بود و یادآور بعضی چیزا اما واقعا فهمیدم چه قدر صبرم کمه! 

کمم که نه! تو اسفند داشتم می گفتم می خوام امین رو ببینم 21 اسفند بود که اینو نوشته بودم و من 7خرداد امین رو دیدم همچین کمم نیست خوب! 3ماه بعد بوده وای خدا چه قدر خوب بود... اون فالا نتیجه داد همش میومد به زودی به جایگاهی میرسی که بقیه سالیان ساله که در آرزوی رسیدن بهش هستن! واقعا هم شد! من بدون کنکور کارشناسی ارشد حقوق دانشگاه شیراز روزانه فقط با مصاحبه قبول شدم!!! تاحالا هرچی شدم خدا برام کرده اونم از دعای خانوادم بوده... تاحالا هرچیم شدم فقط از دعای خیر اونا بوده... 

خدایا دوست دارم دوسم داشته باش:-* 

راستی سرشب داشتم سریال شوق پرواز که زندگی نامه ی شهید عباس بابایی خدا بیامرز هست رو میدیدم یه حرفی از قولش گفت : فواره همیشه تو اوجه که سقوط می کنه و از بالا به پایین میفته خیلیی حرف جالبی بود برام! خدا رحمتش کنه... 

صبای امین 00:55 دقیقه ی بامداد روز شنبه 21 آبان 90