روزگار من

دل نوشته های صبای امین

روزگار من

دل نوشته های صبای امین

دل نوشته من(وقتی خودتم از دلت خبر نداری)14

الان نشستم اینجا.... این چرا این قدر پارازیت میفته روش خبری هم از اس ام اس نیست! تو حلقش گیر کرده فکر کنم بذار بزنم به پشتش... آها درست شد! ای وای واقعا اس ام اس اومد چه باحال تو حلق اون گیر کرده بود؟ 

وقتی اعصابت خورده مردم خودشون میان طرفت عزیزم چی شده؟ بعدم شروع می کنن قدر یه شاهنامه نصیحت می کنن!!!! وااااااااااااااااااااای تو دیگه ول کن که اگر کسی به نصیحت نیاز داره خودتی عزیزم! حالا هی اس ام اس پشت اس ام اس! 

خطه رو باید بندازمش تو سطل 

رفتم بانک الان اومدم صبحونه یه کاکائو خورده بودم بعدشم قرص الان یه خیار خوردم حس می کنم معدم داره جیغ میزنه از درد و بد وبیراه میگه که شکم خالی آدم خیار می خوره دیوانه؟ 

نگاه کن اتاقمو توروخدا جزوه های 400.500 صفحه ای روهم تلنبار شده و من واقعا جایی برای گذاشتنشون ندارم! 

صبح که رفتم از خونه بیرون دیدم وای چه قدر هوا خوبه چه خنکه چه قدر همه جا قشنگه چرا هیچ وقت به اطرافم توجهی نداشتم ولی اصلا آدمارو دوست ندارم کاش به جای آدما جونورا دورم می چرخیدن خیلی خوشحال تر میشدم 

کاش به جای صدای آدما صدای سگ میومد کاش به جای بوی گند آدما بوی بد راسو میومد کاش به جای نیش آدما مار نیش میزد و کاش به جای شاخ آدما از پشت گاو شاخ میزد... 

میری کلاس و میشینی یه گوشه بعد یه دختر که خیلی سعی داره باهات دوست بشه و خیلی ادعای دوست پسر نداشتنش میشه اونم تازه بدون اینکه کسی درمورد داشتن یا نداشتنش حرف بزنه میاد کنارت میشینه و وقتی میبینه تو ساکتی شماره دوست پسرشو میگره شروع می کنه باهاش صحبت کردن و تو صدای کریه اون پسره رو از اون ور خط میشنوی که چه جوری داره قربون صدقه اش میره و با خودت میگی : صبا؟ الآن داره بدم میاد یا داره حسودیم میشه ؟ 

آره فکر کنم داره حسودیم میشه اینکه چرا کسی بهم زنگ نمیزنه همش اس ام اس؟ همین اس ام اس هم که خیلی وقتا یهو قحطیش میاد 

امین هم که هیچ خبری ازش نیست 

یه بار دوستم با دانشگاه رفته بود مسافرت می گفت همه همش داشتن با تلفن صحبت می کردن الا من و دیگه شده بودم مایه مسخره هربار گوشیم زنگ میزد می گفتن ایشالا که این دفعه دیگه آقاتون باشه و می خندیدن 

حالا اگر کسی از تو خبر نداره من که دارم؟ ندارم؟  

چه قدر دلم می خواد گوشیم رو خاموش کنم درواقع اصلا خودمو زندگیمو خاموش کنم.... 

امروز کلاس ندارم دیگه باید بشینم تو خونه مهمونی هم که لغو شده عصر تولده سانازه اما نمیرم 

ترم 1ماه ازش گذشته و من هنوز نه جزوه دارم و نه کتاب مدام همه زنگ میزنن صبا درس چی خوندی؟ کدومشو خوندی؟ 

باورشون نمیشه که آره این صبا خرخونه  واقعا دیگه حوصله درس خوندن نداره به خدا دروغ نمی گم واقعا هیچی نخوندم! آخه اصلا تاحالا کی خونده بودم به دروغ گفتم نخوندم که این بار دوم باشه!
این پرنده هه دیوونست؟ چرا هی میاد خودشو می کوبه تو شیشه؟؟؟؟؟؟؟ بیا از بس سرشو کوبید تو شیشه بیحال شد نشست پشت پنجره. پنجره هم که باز نمیشه و چفته وگرنه باز می کردم ببینم چی می خواد! 

پشت دستم یه زخم بزرگ شده اما واقعا یادم نمیاد واسه چیه... 

بیا دیگه حالا خواهرتم زنگ میزنه عصری می خوایم بریم بیرون مامان گفته تو رو هم ببریم اما به مامان بگو نمیخوای بیای... 

ای خدا حالم از تمام دنیات به هم می خوره با خودتم دیگه نمی دونم چه حرفی بزنم 

صبای امین 01:09 دقیقه ی بعد از ظهر 29مهر 89

دل نوشته ی من( همین جوری)13

سلام 

الان نشستم پشت میز کامپیوتر اینم که هربار روشنش می کنی صداهاش از قبل بلندتر و وحشتناک تر میشه! 

ای بابا  خداروشکر....  

همین جوری نشستم و چیزامم چیدم جلوم رو میز... جزوه کتاب مداد خودکار روان نویس برگه های یادداشت برداری قرص آدامس... 

دیدی وقتی یه کار مهمی باید انجام بدی ولی حوصله نداری چه قدر دلشوره داری؟ جونم داره بالا میاد اما حوصله خوندن حتی یه سطر رو هم ندارم تو خونه تنهام از اون روزایی هست که هیچ علاقه ای به تنها بودن تو خونه ندارم برعکس همیشه هم کسی بهم اس ام اس نمیزنه البته شارژ هم ندارم طبق معمول که بتونم جواب بدم 

حالا نمی دونم چرا همه دورو بریام سرما خوردن کلا همه گیر شده! خدا رحم کنه هنوز هوا سرد نشده اینجوره وای به حال وقتی سرد بشه ! 

کاش حوصله داشتم یکم رو این 2تا میزمو مرتب می کردم! چه خبره! دیگه جا برای جزوه هام ندارم! کف کمدم هم که دیگه پر شده 

تلویزیون هم که هیچی نداره اومدم نشستم تو اتاق که خدای نکرده 2کلمه درس بخونم اونم که نشستم پای این تکنولوژی آخرین سیستم!!!!!! 

ای بابا یکی بهم زنگ بزنه خوب! چه همه بچه خوبی شدن! شایدم قبضشون مثل من ترکیده یا شارژ ندارن 

چه قدر آدم زورش میگیره وقتی می بینی استادت که دکتراشو تو استرالیا گرفته حتی پشت کامپیوتر که میشینه نمی دونه چه جوری کپی پیست کنه و یکی از بچه ها باید بلند شه این کارو براش بکنه در حالیکه بقیه سرشون پایینه و دارن از خنده ریسه میرن که بابا این رفته استرالیا ! استرالیا کجا رفته! 

یه نکته ای بگم که واقعا این قدر از اینایی که هی میگن استااااد سوالارو آخر کلاس جواب بدین متنفرم که نگو در حالیکه خودش که گوش نمیده و داره با گوشیش پازل بازی می کنه! استاد هم میگه باشه و تو تا آخر کلاس تو بحر همون مطلب اول می مونی! 

چرا من درس نمیخونم و فقط حرصشو می خورم؟ 

وای که چه قدر گرسنمهههههههههههه ولی دلم تنقلات می خواد که نداریم خودمم که مشخصا حال ندارم برم چیزی بخرم تازه اگر حال داشتم هم پولش کجا بود اول ترم که میشه من بدبخت میشم همه پولام میره پای کتاب! ماشاءالله هم که هرکدوم قیمتش سر به فلک کشیده! 

اون روز 20تومن داشتم رفتم کتاب خریدم این قدر بی پول بودم که نصف راه رو پیاده اومدم نصف بقیشم اتوبوس 

کاش یکی میومد خونمون مهمون میشد حالا هرشب که کار دارم یا خوابم میاد اینجا مهمون میادا ولی وقتی خودمم دلم می خواد هیچ خبری از کسی نیست! حتی تلفن خونه زنگ هم نمیزنه!!! 

واااای یکی بیاد خونه همه رفتن بیرون مردم از تنهایی! 

منم خیلییییی غر میزنماااا غور غور غور غور غورا 

برویم پی کارمان به کاری برسیم ما آدم بشو نمی باشیم 

صبای امین 6:35 دقیقه ی عصر شنبه 24مهر 89

دل نوشته ی من (تنهایی)12

سلام 

بازم تنهام خدایا خستم خیلیی خسته ام از زندگیم خسته شدم 

میدونم آدم خیلییی بدی هستم از مرگ هم می ترسم می دونم جام تو بهشت نیست و وقتی بمیرم به قول خواهرم قرار نیست بخوابم تو اون دنیا و تازه اول پاشدنه! 

اما شنیدم آخرش خدا همه گناهکارارو می بخشه میرن بهشت دیگه بعد 100سال که می بخشدم مگه نه؟ 

مگه نه خدا؟:( 

2روزه درس نخوندم فردا هم که مهمون داریم از ظهر گیج شدم خل شدم مغزم پوچ شده.... 

الان ستاره داره کلی باهام حرف میزنه مثلا سر عقل بیام ولی بیاد بخونه ببینه چی نوشتم می کشدم 

این صدای شهاب حسینی هم قشنگه ها شاهزاده ی رویا ماشاءالله.... 

داره ساعت 12 میشه امین هم خونه دوستش موند... 

خدایا دوست دارم یعنی تو هم دوسم داری؟ می دونم که میگی نباید به عشقت شک کنم دوست دارم:-* 

صبای امین 11:27 دقیقه ی شب پنج شنبه 22مهر 89

دل نوشته ی من ( هههی روزگار) 11

سلام 

چرا سهم من از زندگی فقط شده همین؟ چرا همش تنهایی و ناراحتی و افسردگی و دلمردگی؟ 

یه لحظه این کولر رو خاموش کنم که وقتی خاموشه گرمت میشه روشنش می کنی هم سردت میشه! 

آها حالا بهتر شد. خوب داشتم می گفتم... 

حدود ۱۰تا متن نوشتم و درد و دل کردم فقط یه دونش شاد بود... آخه این چه وضعیه! یه مدت سعی کردم نیام بنویسم بلکه اینهمه حالت غم گرفتن از سرم بپره دیدم نه انگار هیچ فایده ای نداره... 

اینهمه درس دارم دوشنبه آزمون جامع دارم هنوز نخوندم نمی دونم می خوام چه کار کنم ولی نمی خوام استرس داشته باشم بالاخره یه کاریش می کنم حوصله غصه خوردن ندارم هههههههههههههههههی خدایا خدایا خدایا.... 

دیشب شب خیلی بدی بود از اینکه بخوابم می ترسیدم این قدر حالم بود که می ترسیدم بخوابم بمیرم! صورتم مثل گچ سفید شده بود.... 

خدا چرا کسی دوسم نداره؟ چون مهربونم؟ چون مثل خیلیا نیستم ؟ باید حتما بد باشی تا جذاب باشی؟ 

دیشب به خودم گفتم چه میشه کرد چه بلایی هست که من دارم سر خودم میارم واقعا این قدر ارزش داره؟ وقتی اون خیلیی سفت و سخت به فکر آینده خودشه و سر هرچیزی این رو یادآوری می کنه چرا من اینجوری دارم از جونم و فکرم و روحم مایه میذارم؟ چرا زندگی رو این قدر برای خودم تلخ کردم باید کاری کنم که وابستگیمو کم کنم ولی چه جوری؟ کسی رو ندارم که آخه! هرکی رو دارم کیلومتر ها ازم دوره خدایا چرا اینهمه تنهایی رو نصیبم کردی؟ خدا منکه مثل تو نیستم که! تو خدایی منم همونم که دلت ازش گرفته خدا به خودت قسم طاقت اینهمه تنهایی رو ندارم دق مرگ میشما! 

امین هم که........................ 

به هر حال اون آزاده هرکاری می خواد بکنه... خدایا دیشب این چه حالی بود به من دست داد واقعا داشتم می مردم! 

دلخوشیم شده این که وقتی خونه هستم از پنجره اتقام زول بزنم به طبقه هفت ساختمون روبرویی تا اون مرد جوون بیاد سیگارشو با آرامش بکشه تو بالکن و بره یا اون دختربچه طبقه شش ساختمون اونوری بیاد سرش رو بذاره لب پنجره و به بیرون خیره بشه و هر ازگاهیم چندتا زنبور قرمز بیان خودشونو بکوبن به پنجره اتاقم و برن....  

دیگه حوصله درس خوندن هم ندارم اگر امسال فوق لیسانس قبول نشم دق می کنم از  ناراحتی... 

وای خداجون باز موقع درس خوندن شد من شدیدا خوابم گرفته! 

می دونی چیه؟ فکر کنم زورکی هم که شده باید واسه خودم دوست پیدا کنم! نمیشه اون واسه خودش خوش باشه هر کاری می خواد بکنه من اینجا از تنهایی هلاک بشم ! منم باید دست به کار بشم! اگر اون کاری بکنه اشکال نداره پس واسه منم اشکال نداره! 

میدونی چیه؟ یه بار پیش دانشگاهی که بودم اخلاقم رو عوض کردم حالام واسه یه بار دیگه اخلاقم رو عوض می کنم پاکی و خوبی و مهربونی واقعا مفت نمی ارزه!  

هنوز 22سالم هم نیست اما شدم عین این ننه بزرگای 110 ساله! اونام تازه قدر من تنها نیستن و غصه نمی خورن! 

الان خیلی ناراحتم که 7 خط بالایی رو نوشتم! خیلییی ناراحتم! آخه من چه گناهی کردم ؟ چه بدی کردم؟ چرا باید عاقبتم این بشه که به همچین نتیجه ای برسم؟ تاحالا پیش خودت فکر کردی؟ 

اه همش که شد چرا چرا چرا! چرا و زهرمار!   

(راستی دوستای خوبم اگر این متن رو خوندین و خواستین نظر بذارید لطف کنید اصلا در مورد اینکه صبر کن درست میشه فلان میشه چیزی نگید وگرنه پاک می کنم و بعدا شرمندتون میشم)

صبای امین ۱۲:۴۵ دقیقه ی بعد از ظهر روز جمعه 16مهر 89

دل نوشته ی من (دلتنگی)10

سلام 

امین این رو دوستم یاسمن نوشته بود اما وقتی خوندمش حس کردم اینو خودم نوشتم تاحالا چند بار برام اتفاق افتاده و چندبار دیگه قراره بیفته نمی دونم گفتم بذارمش اینجا... 

درحالی که چشمان خواب الودش رابا پشت دستانش میمالید از خواب بیدار شد تکونی به خود داد ودردرون رختخواب دقایقی روازاین پهلو به آن پهلوسپری کرد...یه جورایی دلتنگ بود.ازیک طرف دلش میخواست زودترصبح بشه...وازطرفی دیگه نه...به فکرفرورفته بودبا خودمی اندیشید که چقدر زودگذشت...همین دوروزپیش بودکه واسه اومدنش لحظه شماری میکرد...ساعتها رومیشموردومیگفت چرا زودترنمیگذره...اما امروز...  ویبره گوشیش اونو به خودش اورد...به سمت گوشی که برگشت...دقایقی روچشم دوخت به اسمش روصفحه ی گوشی...یه جورایی وقتی منتظرش میگذاشت لذت میبرد نمیدونم چرا؟؟ولی خوب بودواسش.شایدازاینکه بیتاب میدیدش لذت میبرد

صدایی اونور خط با شوروشوق آهسته زمزمه کرد:سلام عزیزم...همیشه همینطوربودمحکم واستواردرحالی که  درانتهای صداش غمی نهفته بود

زن با بغضی که قورت میدادجواب داد:سلام عزیزم  صبحت بخیر

مرد:خوبی گلم...خوابی هنوز؟؟ای تنبل!!!بلندشوآماده شومیخوام ببینمت و{با مکثی طولانی}...

زن:باشه عزیزم...آلان آماده میشم

مردمی دونست که آماده شدن زن زمان میبره؛واسه همین یه خورده معطل کردتا وقتی که واسه باردوم تماس میگره با جمله ی عزیزم من هنوزآماده نشدم روبرونشه.

ازدرون رختخواب خودشو جمع کرد؛به سمت دستشویی رفت ودرحالی که قطره ای اشک گوشه چشماش کمین کرده بود دقایقی روبه خودش دردرون آیینه خیره شد؛مرتب بغضش روقورت میداد تا شاید بتواند لحظه ی آخری بهترین دقایق روواسه عشقش بسازه؛فکری ازذهنش گذشت؛وباصدای بلندگریه کرد؛با خودمیاندیشید که اگه اینجا همه ی گریه هاشوبکنه شاید درکنار عزیزش بتونه شاداب بخنده....درحالی که سرش روروی شیر روشویی خم کرده بوداشک میریخت واشکها همراه باآب پنهان میشدند؛ناگهان سرش بلندکرد وزیرلب گفت:ای وای من هنوز اماده نشده ام...به سرعت مسواکش رو زدودستی به صورت کشید.اینبارآرایش زیادی پوست صورتش رونپوشید؛شال مشکی که جذابیتش روبیشترمیکردرابرروی روپوش کرمی رنگ قرارداد؛ برای بارآخر نیم نگاهی به درون آیینه انداخت وخودرا ورندازکرد؛صدا زنگ گوشی اونوبه سمت گوشی کشاند؛درحالی که نفس عمیقی میکشیدجواب داد:

----آومدی عزیزم

----الان توراهم عزیزم بیابیرون تا بیای توکوچه رسیده ام

----باشه

----بوق بوق بوق

کفشاشاو ازدرون جاکفشی بیرون آورد وپوشید؛درب آپارتمان رو یواش بازکرد؛میان درب لحظه ای ایستاد وبه سمت اپارتمان نگاهی انداخت تا چیزی جا نمونده باشه؛ودرحالی که مواظب بود تا موجب آزارواذیت همسایه ها نشه درب روآهسته بست ولی باشوق تمام پل ها رویکی پس ازدیگری پشت سرمیگذاشت وهمین امرموجب شد که صدای تق وتق کفشاش همسایه کناری روبیدارکنه واسه اینکه ازغرزدن مردهمسایه درامان باشه باسرعت بیشترخودشو به درب خروجی رسوند؛مرد همسایه ازاون بالا غرغرکنان گفت:یه خورده یواشتر...لعنت برهرچه مردم آزاره!!!زن درحالی که دندوناشوقفل کرده بود زیرلب نجواکنان گفت:لعنت برخودت.وپشت سردرب رو محکم به هم کوبید.

نسیم دلنوازوخنکی صورتشونوازش کرد؛نفس عمیقی کشیدوگفت:عاشقتم خداجون!!یه خورده زمان رو کندتر به سمت جلو حرکت بده باشه؟؟قوربونت برم

به سمت سرکوچه حرکت کرد درحالی که یواش یواش قدم برمیداشت؛تا وقتی که میرسه عشقش هم رسیده باشه؛سرشو بالاگرفت وچشمان التماس گرشو به اسمون دوخت انگار میگفت خدایا یه خورده زمان بیشتربده چشماشو ازآسمون گرفت با صدای بوق ماشینی که اونوبه سمت خودش میخوند؛نگاه زیبای مردی رومیدید که اونو از پنجره ماشین براندازمیکرد؛لبخندی به روی لب نشوند؛وگامهاشوواسه رسیدن به ماشین سریعتر برداشت؛شوق..دلواپسی...دلتنگی...خوشحالی...نگرانی انگار همون لحظه همه ی حسها تو وجودش خونه کرده بود ولی میدونست که نباید اشک بریزه وبهترین دقایق روبسازه.

درب روبازکردوقبل از نشستن روی صندلی درحالی که همه ی شوق وجودشو رولبهاش آورده بودروبا بوسه ای بر لبان معشوق نمایان کرد

----بوس!!!!!!!!!!وبعد سلام

----بوس!!!!!!!!وسلام گلم

با تمام شیطنتی که درچشماش خونه کرده بودوعشقی که ازنگاهش فریادمیزدعشقش روبرانداز کرد؛خجالت میکشید بگه ولی راستی چقدر این بلوزبهش میومد؛عشقش که از نگاهش حرف دلشو خونده بوددرحالی که انگار اونم از به زبون آوردن خوشگل شدی خجالت میکشیدواسه یه لحظه برگشت به صورت زن نیم نگاهی انداخت وبرق چشماش گفته بود حرف دلشوولبخندی که برلب نشانده بودگفت:این بلوز بهم میادنه؟؟ زن سری تکون دادو گفت:خیلی زیادعزیزم

ماشین به حرکت دراومدوزمان واسه هردوعاشق زودمیگذشت؛چقدر حرفها کم شده بودهردو در تفکرات خودوگاهی با نگاهشون حرف میزدند؛میخواست لحظات خوبی روبسازه اما احساس میکرد زمان کم هست وفرصت باهم بودنی نیست؛همین امراذیتش میکرد بغض راه گلوشو میگرفت وسکوت میکردکه نکنه یه وقت بغضش بترکه و...؛واسه همین شده بودجواب سوالات عشقش وخودش منتظر زمان مناسب واسه گفتن.

مقصدی نبود همینطورخیابونارو پشت سرهم میگذروندندوزمان رو؛حالا قت شمارش معکوس بود مرد ازرفتن میگفت وطولانی راه...زن زجدایی ولحظه ی دوباره دیدن؛مردبا صدایی که حکایت ازامیدداشت وغمی که انتهای صداش خوابیده بود دل معشوقه اش رو نوید میدادبه زمان ولحظه ای دیگروچشمان زن خستگی انتظاری رومرورمیکرد که بازنصیبش میشه؛مرددرحالی که خستگی جسم وروحش رو احاطه کرده بودپیوسته بردستان معشوقه آهنگ بوسه هایی را مینواخت که حکایت از عشق داشت وزن به تجسم جدایی گرمی دستانی میاندیشید که زین پس اورا نخواهدداشت....زمان ایستاد...وآخرین بوسه های دوعاشق را به نظاره نشست.درب ماشین بازشد وکوچه آغوش قدمهای زنی گشت که به اجبارجدایی برمیگزید؛بغضش ترکید نمیخواست به سمت مرد برگرددولی خداحافظی نکرده بود؛ولی اخرین نگاه راندیده بود؛برگشت و مرد رادید درحالی که سرش به پایین خم شده بود؛با بغضی شکسته صداش زدوآرام وغمگین گفت:دوست دارم. مرد سرشو به سمت زن چرخاندچشمانش سرخ شده بودوقطرهای ازجنس بلوربه پایکوبی قلبی عاشق نشسته بودند که فریادمیزدند:بمان.آهسته گفت:منم دوست دارم عشق من.خداحافظی اخرین واژه ای بود که برلبان خسته دو عاشق نقش بست.... مرد گفت:برونمیخوام رفتن منو ببینی...من متظر میمونم وقتی به درون خونه رسیدی میرم.زن قامت راست کردورفت.وقتی میرفت اشک پهنای صورتش رو گرفته بود ولی جرات به عقب نگاه کردن رونداشت...گامها رو گاهی تندتربرمیداشت تا مردلرزش شانه هایش  رانبینه وگاهی یواش تر: وقتی که تازه متوجه میشدزمان تمام شده است.به درب خانه که رسید نگاهش رو به ابتدای کوچه برگرداندمرد با دست اشاره ای کردوزن وارد خانه شدثانیه ای مکث کرد و به درون کوچه برگشت نگاهی انداخت باران میبارید و مردی نبود زمان تمام شده بود  

صبای امین 11:35 دقیقه ی قبل از ظهر روز پنج شنبه 18شهریور 89