روزگار من

دل نوشته های صبای امین

روزگار من

دل نوشته های صبای امین

دل نوشته ی من ( دلشوره) 17

سلام. 

دلم گرفته دوباره هوای تورو داره چشمای خیسم واسه ی دیدنت بی قراره این راه دورم خبر از دل من که نداره. آروم ندارم یه نشونه می خوام واسه قلبم جز این نشونه واسه چیزی دخیل نمی بندم این دل تنهام دوباره هوای تورو داره. 

هوای شهر تو با بوی گلا پیچیده توی اتاقم مثل خواب. داره بدجوری غریبی می کنه آخه جز تو دردمو کی میدونه؟... 

آره دلم گرفته از همه چیم از این طرز درس خوندنم از نوع زندگیم از اینکه این رژیم کوفتی رو نمی تونم به سرانجام برسونم همش فردا فردا اینکه فقط غذا خوردنه که شادم می کنه که اینو هم نباید انجام بدم اگرم این کارو بکنم بعدش از عذاب وجدان میمیرم و غصه ای که بعدش دارم از این لذت لحظه ای خوردن 100برابر بدتره. 

دلم واسه امین تنگ شده امتحان داره این هفته و اصلا نمی تونه حواسشو به من بده.... 

آخ که چه قدر به روحش و به جسمش و به وجودش احتیاج دارم... هیچی جاشو برام نمیگیره... 

اینم از شانس منه تصمیم گرفتم تا خود کنکور از صبح تا شب برم کتابخونه اونوقت اومدن کتابخونه رو به بهانه نظافت تا 1هفته بستن! اگر اونجا بودم می تونستم از تپه پیاده بیام پایین خوب بالاخره پیاده روی بود هم تو روحیم اثر داشت هم خوب ورزشی بود واسه رژیم. تقریبا هیچ دوستی جز ساناز ندارم سانازم که این قدر دوستا و فامیل خودشو داره که... اصلا تازه باهم جز درس و تعریفای ساده حرفی واسه زدن به هم نداریم که... 

آخ که چه قدر دلم واسه خدا تنگ شده... به نظرت میشه صدای خدا رو شنید؟ منکه خیلی امیدوارم می دونم اصلا بنده ی به درد بخوری براش نیستم اما دلم میخواد باهام حرف بزنه می دونم خدا مادی نیست که صدایی داشته باشه اما خوب چه جوری با فرشته ها حرف میزنه؟ نمی گم من فرشتم اما خوب... 

آخ کاش یکی اس ام اس میزد حالا هرکی می خواد باشه....  

من سردرگم موندم که به کلاسا و امتحانای این موسسه لعنتی برسم یا کنکور و کی کتابارو بخونم و کی اصلا درسای دانشگاهمو بخونم؟ روزی 20ساعت هم کمه وقت بذارم! 

خوب طبیعیه وقتی اینهمه کار وحشتناک ریخته سرم واکنش منفی نشون میدم و اصلا بیخیال میشم به کل دنبال هیچ کدومش نمیرم آخرم کنکور قبول نمیشم افسرده میشم میرم پی توجیه کردن خودم و شنیدن سرزنش بقیه و تو خونواده ای که اگر درس بخونی همه چیزی اگر نخونی هیچی نیستی مشخصه همه رو سرم سوار میشن و هرکی یه جوری میخواد بهم فشار بیاره برو سرکار این کار وبکن اون کارو کن چرا رفتارت اینه.... 

خیلی بدبختم خیلیییییی... 

 میای از فردا درس بخونیم؟ بکوب با سرعت زیاد! اما کاش یه پایه داشتم:(
کاش امین پیشم بود اونکه با دوستاش درس می خوند منم کنارشون می نشستم درس خودمو می خوندم. خوش به حالش دور هم جمع میشن از صبح تا شب شب تا صبح درس می خونن اما دوستای من چی؟ همش تو فکر قر و فر و لاک ناخونشونو موهاشونو لباس و ماشینشون و پول بابا و دوست پسرشون و مهمونیاشونن اوناییشونم که نیستن این قدر تنبلن که واسه یه جزوه ای که خودشون نیاز دارن بهش و دقیقا به تو احتیاج دارن, حتی حوصله ندارن ازت بگیرن و تازه 2قرتو نیمشونم باقیه! بعدشم که براشون کلی کار کردی و جزوه رو بهشون دادی آخرش قبل امتحان می بینی یه جزوه ای دستشه که با اینکه می دونسته چه قدر بهش احتیاج داری بهت نگفته و وقتی با چهره ی مبهوت تو مواجه میشه میگه چیه!!! منکه گفتم نوشتمش!!! 

خسته شدم از بس واسه همه چیم باید نظر خونوادم باشه! حتی واسه رژ لبی که می خوام بخرم باید مامانم همراهم باشه!می دونم مامانم نمی خواد کنترلم کنه و منظورش اینه که خوب اون خودش این چیزا رو استفاده می کرده و حسابی سررشته داره می خواد کمکم کنه... 

ای خدا من جایی زندگی می کنم که دورم پر از آدمای پولداره منم چیزی ازشون کم ندارم! ولی چرا زندگیم مثل اونا پر از تفریح نیست؟ همش کنج اتاق یا تو عذاب وجدان از درس نخوندن... همه جوونیم و بهترین لحظات عمرم داره تو سکوت محض میگذره... 

سکوت سکوت سکوت...  

خوشحالم که زندیگم با اتفاق بدی از یکنواختی در نمیاد خدایا شکرت... اما اینجوری که داره پیش میره کنکور خودش یکی از اون اتفاقای وحشتناکیه که حسابی زندگیمو از یکنواختی درمیاره! 

خدایا دلم گرفته ولی شکرت دستم و به سمتت دراز کردم کمرم درد می کنه دستم و بگیرو بلندم کن.. یاعلی... 

صبای امین 23:44 دقیقه ی شب روز شنبه 13 آذر 89