روزگار من

دل نوشته های صبای امین

روزگار من

دل نوشته های صبای امین

دل نوشته ی من (زندگیمو کجا گم کردم؟) 16

سلام 

این قدر خستم و چشمام درد می کنه که به زور می بینم... 

ممکنه آدم از خستگیم بمیره؟ 

دیگه کسی اینجا نمیاد سر بزنه خوبه شده مال خودم اختصاصیه اختصاصی دیگه نگران نیستم که بعضی چیزا رو ننویسم... 

خدا؟ کجا زندگیمو گم کردم که دنیام این شده؟ 

این واقعا همون ایده آل منه؟ سرم و شقیقه هام درد می کنن چشمامم همین طور آخه وقتی داشتم میومدم خونه باد خیلی خنکی میومد که خورد به صورتمو کار سینوزیتمو ساخت.... 

امین دلم ازت گرفته خیلی خیلی گرفته اما بازم خدارو شکر که هستی که خیلیم تنها نیستم...

نزدیک امتحانامه باید شروع کنم فردا باید برم سراغ جزوه ها و کارام جوری باید بخونمشون که واسه ارشدمم کمک کنه باز نخوام بخونمشون... 

گاهی حس می کنم خوشبختم اما خیلی طول بکشه 1ساعته این حسم 

صفحه گوشیم رو نگاه می کنم که مدام روشن میشه اسم اونیکه اس ام اس میده رو نگاه می کنم همه هستن جز امین.... میگه خط خرابه بهت نمیرسه 

اس ام اسارو نمی خونم حوصله ندارم 

آخ دنیا درو باز کن می خوام خودمو پرت کنم بیرون آخه می دونی چرا اینو می گم ؟ چون به نظر من جمله ی دنیا وایسا می خوام پیاده شم مسخره هست! دنیا ادامه داره چه باشی چه نباشی... 

دلم واسه خودم میسوزه یعنی خدا باهام قهر کرده؟ 

چه قدر گرسنمه اما به درک... 

امین خیلی بی معرفتی دلم ازت خیلی گرفته 

سی دی جزوه هام جلو میزمه یادم میاد که ای خداااااااااااااا یادم رفته بدم به داداشم پرینت بگیره واسم.... 

2هفته دیگه امتحانام شروع میشه 2هفته کمتر و من هنوز جزوه هم ندارم! 

چه قدر هوا سرده دوستامم که هیچ کدوم به درد نمی خورن مریمم دیگه بهم سر نمیزنه... اشکالی نداره دنیا همینه 

دیگه شاید کلوب نرم!؟ آره؟ بیشتر وقتا حواسم نیست و از سر عادت صفحشو باز می کنم ولی بعدش که حواسم جمع شد میگم عجب کار بیهوده ای... 

چشمام خیلی درد می کنه امین یادته؟ همیشه میگی چشمات مال منه چشماتو دوست دارم چشمات قلمبست... 

بازم اس ام اس اومد اما بازم امین نیست... 

صبای امین 01:56 دقیقه ی بامداد روز پنج شنبه 13 آبان 89

دل نوشته ی من (کورسوی خاطرات)15

سلام 

چند روزیه تو کلوب دوستی دارم به نام آقای آراد آزاد که اتفاقا دکترا داره و استاده و مهندس و خاطراتشو می نویسه خاطراتش منو برده به دوران کودکیم از لا به لای خاطراتش یه چیزایی یادم میاد که گاهی خندم میگیره و گاهی اشکمو درمیاره 

شاید واسه افسردگی باشه که من هرچی از گذشته یادم میاد چه دیروز باشه چه 10سال پیش همش پر از غمه... 

جای گازی که بچه خواهرم از دستم گرفته مثل ساعت افتاده رو دستم2ساعت گذشته اما جاش متورم تر شده طاقت نیاوردم و به خواهرم گفتم پریناز نکنه جای دندوناش غده سمی داره! برای چی جاش اینجور شده و اونم مثل همیشه سرشو انداخت پایین و گفت ببخشید خواهری دلم براش میسوزه بقلش می کنم می خندم و میگم چیه به خدا شوخی کردم خوب بچه هست هنوز 2سال و نیمشم نیست یادت رفته من چه قدر اذیت می کردم؟ سرشو که میاره بالا خستگی تو صورتش فریاد میزنه آخه مگه چند سالشه؟ هنوز 30 سالشم نیست از صبح تا عصر بیمارستان با 100تا مریض سروکله میزنه بعدش میره پیام نور درس میده 2روزم در هفته درمانگاه امیر هم که ماشاءالله خیلی اذیت می کنه میگه صبا مشکل اینهمه آدم رو حل می کنم بچه ی اینهمه آدم رو سر به راه می کنم از بچه خودم موندم نمی دونم چرا این قدر عصبی میشه که اینجوری گاز میگیره باورت نمیشه که با روانپزشک اطفالم حرف زدم و گفته سالمه و هیچیش نیست... می خندم و میگم یادته بچه بودم همش گاز میگرفتم بابا نرمه ی کنار دستشو میداد گاز بگیرم تا هیجانم خالی بشه؟ 

می خنده و میگه میری لباساشو از بالا بیاری بریم خونه یادم رفت بیارم! 

لجم میگره و میگم ای باباااااا تو کی یادت نمیره؟ اصلا غلط کردم خواهر مهربونی شدم اما وقتی نگام می کنه دلم میسوزه و میگم ای خداااا و پامیشم میرم مثل همیشه لباسای امیر رو میارم دستم واقعا میسوزه آخه مگه با چه قدرتی گاز گرفت! وقتی دارن میرن پریناز میگه امیر دست خاله رو بوس کن ناراحته گفتم نه من بوسش نمی کنم مامانتو بوس می کنم اما یهو با عصبانیت پایین لباسمو گرفت کشید و گفت منم می خوام بوست کنم عوضی!!!! با این حرفش من و مامان و پری هر3تامون بهم نگاه می کنیم نمی دونیم بخندیم یا عصبانی بشیم پری میگه بچه این حرفو دیگه از کجا یاد گرفتی مامانم میگه تلویزیون اینکه مهدکودک نمیره که! 

خلاصه میرن و من یاد یه چیزی میفتم یاد اینکه چه قدر علاقه داشتم دندون بگیرم یادم به یه روز پاییزی اوایل مهر میفته هنوز مدرسه نمی رفتم و مهدکودک هم نه چون از بچگی وقتی نمی خواستم کاری انجام بدم کسی هم نمی تونست مجبورم کنه واسه همین با مامانم میرفتم مدرسه یکی از شاگردای قدیم مامانم بود که مدام موقع بازی بقلم می کرد و بوسم می کرد و من خیلی عاصی شده بودم و وقتی یه بار بقلم کرد چسبیدم به صورتشو چنان گازی گرفتم که یادمه وقتی دهنمو کشیدم عقب دندونام به نظرم اومد از تو چیزی دراومد دستشو گذاشت رو صورتش و دویید زنگ بعد معلم بهداشت خواست برم دفتر و گفت چرا گازش گرفتی؟ صورتش ورم کرده و حسابی سیاه شده! یادمه مامانم خیلی دعوام کرد و همش می گفت آبروم رفته حالا اگر مامانش فردا اومد زد تو سرت چیکار کنم؟ یادمه خبری از مامانش نشد شادم شد و من نفهمیدم! ولی خداییش من هنوزم که یادش میفتم ذره ای عذاب وجدان نمی گیرم می خندمو می گم مامان دختره رو یادته که گازش گرفتم؟ حقش بود!!! مامانم نگاهم می کنه و سرشو تکون میده و میخنده میگه صبا اگر 7تا پسر کور داشتم تو بچگی این قدر اذیتم نمی کردن که تو اذیتم کردی... 

صبای امین 17:02 دقیقه ی عصر روز شنبه 1آبان 89