روزگار من

دل نوشته های صبای امین

روزگار من

دل نوشته های صبای امین

دل نوشته ی من ( دردو دل بعد از عمری) 29

سلام 

چه قدر وحشتناکه که مدتها باشه از برادرت قطع امید کرده باشی و حالا بفهمی که درمورد خواهرت هم باید همین کارو بکنی خواهری که اسمش رو توگوشیت نوشته بودی خواهر دوست داشتنی من حالا با ناراحتی و خشم اسمشو بذاری خواهر حتی دلت نخواد اسمشو بنویسی!!! تازه اگر میشد همین خواهرو هم نمی نوشتم... 

دیگه نه خودشونو دوست دارم نه بچه هاشونو نه شوهر و زنشونو 

تو خونه هم دیگه کاری به کار  کسی ندارم دیگه مامانم یا بابام حرف زور هم بزنن هیچی نمیگم باید خودمو تمرین بدم اصلا حرف نزنم 

دلم واسه امین هم تنگ شده اما خوب به خاطر این گیری که هر از گاهی به قبض موبایل بدبختم میدن باید یه مدتی دیگه بهش زنگ نزنم و ازش بخوام پول شارژ ایرانسلمو هم تا یه مدت اون برام بخره خودشم که کم مشکل نداره عین خودم همش بهش گیر میدن... 

عیبی نداره... این نیز بگذرد... 

چه قدر دلم درد می کنه... 

خدایا  

صبای امین 19:23 دقیقه ی شب روز چهارشنبه 13مهر 90

دل نوشته ی من ( فقط واسه خدا) 28

سلام 

خدا فقط دوست دارم همین و بس مواظبم باش  :-* عاشقتم خدا:-* 

صبای امین 15:50 دقیقه ی بعد از ظهر روز چهارشنبه 28اردیبهشت 90

دل نوشته ی من (خدا) 27

سلام 

خدا به قدر موهای سرم دلم ازت گرفته... می دونم تو بیشتر دلت گرفته اما خدا همه میگن تو یه ذره از وجود خودتو توی دل مامانا گذاشتی که اینهمه مهربونن و میگن پس ببینین دیگه خدا خودش چه قدر مهربونه! مامانا همه چیو می بخشن پس چرا میگن تو نمی بخشی ؟... شایدم بخشیدی و اونیکه منو نمی بخشه خودمم؟ اما خدا تو خدایی اگه من خدا بودم خیلی خوشحالت می کردم باور کن :(( منم 22سالمه منم دلخوشی می خوام منم تفریح می خوام چندبار دیگه صدات بزنم؟ گفتم چیز زور ازت نمیخوام اما آخه لذت بردن از زندگی چیز زوریه؟ ها؟ 

دیگه دارم خسته میشم.... نگو کفر میگی! نشستی اونجا نگام می کنی که هی صدات بزنم و هیچ جوابی نگیرم؟ 

خسته شدم ازبس نا امید شدم! 

خسته شدم ازبس همه گفتن باز تو نالیدی...؟ 

دیگه حالا که برای کسی نمینالم خودم خورد میشم چون دیگه همش میره تو دلم!:(( 

با توام که حرف میزنم که اصلا حست نمی کنم! 

ببینم اصلا نگام می کنی؟:( 

خدا منم یه آدمم تازه اصلا هم صبور نیستم تازه با این ناصبوری اینهمه صبر کردم.... 

توقع زیادیه ازت خواستم یه چیزی حالا هرچیزی خوشحالم کنه؟  

یه خوشحالیه واقعی میدونی چند وقته که نخندیدم؟ هااااااااااااااااااااااااااااااا؟ (با جیغ) 

صبای امین 01:49 دقیقه ی بامداد روز شنبه 20فروردین 90

دل نوشته ی من (چی بگم) 26

سلام روز اول یا دوم فروردین یکی نوشتم اما اینترنت موقع ارسالش قطع شد و پاک شد....  

نسبت به هیچی هیچ نظری ندارم فقط می دونم که خدایا واسه کنکور آزاد فوق لیسانس واقعا دلم می خواد بخونم و واقعا دلم می خواد قبول بشم:( اگر قبول نشم دق می کنم:((
خدایا مدتهاست واقعا خوشحال نشدم با خرید کردن و بیرون رفتن و مهمونی رفتن و وزن کم کردن خیلی سعی کردم بگردم ببینم میتونم خوشحالی واقعی رو واسه خودم پیدا کنم یا نه اما پیدا نشد.... 

دیگه دلم نمیخواد واسه کسی درد و دل کنم حتی واسه خودم... 

دیگه پیش هیچ کسی گریه نمی کنم و نمینالم... آخه چه فایده؟ ها؟
دیگه به امین گیر نمیدم دیگه نمیگم چرا نمیشه همو ببینیم دیگه اگر دلم گرفت براش نمی گم دیگه نمیگم چرا اس ام اس نزدی چرا زنگ نمیزنی بهم و ... آخه چرا گیر بدم؟
وقتی نیست و وقتی نیستم چه حقی دارم که توقعی داشته بشم؟ 

حالا اون چندتا دوست خوب داره که باهاشون بیرون میره و خوش میگذرونه اما خوب من نه... پس چه دلیلی داره که تا این حد توقع بیجا داشته باشم واسم وقت بذاره؟ اون پسره اون یه جا دیگه بزرگ شده سعی کن اینو بفهمی که اون نمی تونه مثل تو همش تو فکرت باشه و فقط صدای تو خوشحالش کنه فقط اس ام اس تو خوشحالش کنه بخواد همه دقیقه هاش تو بهش اس ام اس بزنی چون اون مثل تو اینهمه احساساتی نیست قبول کرده که از هم دورین! کاریشم نمیشه کرد اما تو نه... 

دیگه دلم نمی خواد حالت غم به خودم بگیرم می خوام چهرمو شاد بگیرم از این به بعد می خوام همه فکر کنن من همون صبا بی غم هستم! از این به بعد همه چیز رو میریزم تو خودم... غصه هام... نگرانیام... ترسام... گریه هام... مشکلاتم.... 

صبای امین 1:10 دقیقه ی بامداد روز یکشنبه 14 فروردین 90

دل نوشته ی من ( ای خدا ) 25

سلام 

به امین گفتم همه دنیام شده امین و از حالا نصفشو با چیزای دیگه پر می کنم و فقط نصفش رو میذارم برای اون. درضمن گفتم هرجور باهام رفتار کنه همون جوری رفتار می کنم تا ببینه بعضی کاراش چه قدر ناراحتم می کنه نمیگم من بدی ندارم! ولی با بعضی رفتارای اونم نمی تونم بسازم... 

عیده و من واقعا از خریدن ماهی گلی لذت می برم اما تحمل مرگشون اونم به این دلخراشی خیلی سخته بدنشون قارچی میشه یواش یواش گوشت بدنشون کنده میشه و تموم تنگ رو پر می کنه... 

به هر حال 2.3 روزه انگار دارم از فکرش میام بیرون بهتره بشینم درسمو بخونم خیلی وحشتناکه برام اگر بقیه قبول بشن و من نه چون اسم تنها کسی که در رفت که داره می خونه من بودم اینم از شانس ما! هرچی می خوام بی سروصدا کارمو بکنم نمیشه! 

از این به بعد صبحا زود بیدار میشم میرم پیاده روی و بر می گردم کنکورو هم که دادم بازم میرم کلاس یوگا... 

باید رژیم بگیرم از اول... واقعا دیگه به سطوح اومدم دلم می خواد مانتوهای خوشگل بپوشم!!! 

امین خان هم که دیگه رفت تهران پیش خانوادش تا بعد عید پس گفتن از تنهایی دیگه بی معنیه چون واقعا فکر کردن به اینکه چرا تنهام احمقانست! چون دیگه قبلا که بودش تنها بودم حالا که دیگه هیچی... 

سانازم فردا صبح میره مسافرت تا بعد عید... دیگه اونم نیست باهم بیرون بریم... من باید بشینم درس بخونم... 

اوه عجب عیدی! 

قبلا هم که کنکورم نداشتم عیدام و تابستونام همچین آش دهن سوزیم نبود پس مهم نیست... 

شب چهارشنبه سوری شب یلدا شبای عید ..عید نوروز... همشون مثل هم تو سکوت و تنهایی میگذره... 

مثل اینکه کسی اومد بقیشو بعدا می نویسم... 12:29 دقیقه ی بعد از ظهر چهارشنبه 

حالم داره از زندگیم به هم می خوره دیگه محاله حتی یه پوست تخمک هم بخرم امین هم که دیگه رفت به کارت شارژ هم احتیاجی نیست دیگه هیچ پولی خرج نمی کنم سر هر چیزی حوصله ندارم منت بکشم سرکوفت بشنوم... یارو راننده تاکسیه پول 4تا بچه دانشگاه آزادی میده هیچی نمیگه اونوقت اینم وضع منه!  خدایا به من یاد بده که وقتی خودم بچه دار شدم این قدر در مورد خرجا با بچم حرف نزنم که حس نکنه منّته....

توروخدا نگاه کیبوردو! یکی بیاد ببینه چی میگه؟ این چرا این قدر کثیف شده!!!! 

چیکار کنم که خرجی نداشته باشم باید برم سرکار باید خودم پول همه چیزمو بدم... شاید باید قید فوق لیسانس رو بزنم آره احتمالا همین بهتره... 

صدا زدن خدا هم که دیگه انگار فایده نداره کلی وقته که دارم صداش میزنم اگر میخواست جواب بده و خوشحالم کنه تاحالا یه تغییری دیده بودم... نمره ای که اون قدر همگی واسش تلاش کرده بودیم ,که زده و خیلی کم شدم. اون اتفاق هم که افتاد... یه دعوای مفصـّل هم که با امین داشتم... انگار نه انگار اینهمه دعا کردم که خدایا هرکاری بگی به حرفت گوش می کنم فقط حواست به دل من باشه خوشحالم کن نذار دلم بشکنه... اما ... چی بگم لابد خودت یه چیزی میدونی دیگه... 

حالا مثلا می خوام بدونم کجای توازن دنیا به هم میریزه اگر من یه ذره فقط یه ذره از تنهایی در بیام؟ هرچیم که می نویسم یا داد میزنم یا دعا می کنم هم که اصلا جوابی نمی بینم!! فال حافظ هم که دیگه محاله دستم بهش بخوره! 

صبای امین 15:03 دقیقه ی بعد از ظهر روز چهارشنبه 25 اسفند 89