روزگار من

دل نوشته های صبای امین

روزگار من

دل نوشته های صبای امین

دل نوشته ی من (درد و دل)22

سلام خدا 

اومدم باهات درد و دل کنم خدا... 

این قدر دلم از این دنیات گرفته که باورت نمیشه... 

خدای من؟ تو توی این دنیا به چی نیاز داری؟ هیچی! اما من چی؟ من به خیلی چیزا نیاز دارم تو به هیچ چیز و هیچ کسی محتاج نیستی اما من خدا بدجوری به کمک تو محتاجم... 

خدایا تو از اونایی که صبرشون زیاده خوشت میاد؟ 

خدایا من 3ساله دارم صبر می کنم من 1سال و نیمه امین رو ندیدم خدا!!!!
فکر نمی کنی بسه؟
اینهمه دعا خوندم که خدایا دل منو شاد کن نذار به دل من آسیبی برسه اما خدا آیا واقعا دعام برآورده شد؟ 

اینهمه دارم سعی می کنم مطابق میل تو باشم خدا نمی خوای یه گوشه چشمی بهم بندازی؟... 

منم باید بشم یه دختر که تو سن بالا ازدواج می کنه و شوهرش فوق فوقش خیلی خوب باشه از این ازدواجایی هست که طرف رو نمیشناسی یهو میشی زنش و اون حق داره هرکاری باهات بکنه؟  بعد فوقشم 2سال ازت خسته میشه و بچه می خواد و همه عشقش رو میده به بچه... حالا توام هر چه قدر می خوای خوب باش... 

خدایا دلم گرفته هرچی داد میزنم گریه می کنم هوار می کشم التماست می کنم واسه چی جواب نمیدی؟ پس نشستی اون بالا واسه ی چی؟ 

اصلا چرا منو این قدر تنبل آفریدی؟ 

اگر قراره به آرزوهام نرسم واسه چی جوری منو آفریدی که این قدر آرزو داشته باشم و بلند پرواز باشم؟ 

چرا هرچی آدم دور و ورمه اینهمه با مامان باباش و خواهر برادرش راحته الا من و هرکی به من میرسه؟
خدایا بهم بگو آخه واسه ی چی ها؟ 

اینهمه دختر و پسر ریخته که فقط دوستیشون واسه رابطه جنسیه یا 100تا یکیش هم واقعا طرف رو دوست نداره همش با همن و خوش میگذرونن و آرامش دارن!
اما بگو من چی؟ چرا من حتی حق ندارم امین رو ببینم!  

خدا اون روز تو تاکسی رو حتما یادته! یادته دختر و پسره چه جوری بی شرمانه دست گذاشته بودن رو پای همدیگه و لاو میومدن و در مورد دانشگاهشون حرف میزدن؟ وای داشت حالم به هم می خورد اما عشق فقط واسه من قدغنه؟ 

آخه مگه من چی ازت می خوام؟ ها؟ 

از تو حرکت از من برکت مال وقتیه که بشه کاری کرد ولی وقتی همش به تو بستگی داره آخه من باید چیکار کنم ها؟ 

هرچی از دوستام بودن باهم ازدواج کردن! آخریش هفته ی پیش عقدش بود و اون یکی هم مامان باباشون میدونن دیگه! 

اما تو بگو من باید چه خاکی به سرم بریزم ها؟ 

دیگه امین هم میگه بهم نگو دلم تنگ شده عصبی میشم که نمی تونم کاری بکنم... 

آخه ای خدا؟ مگه تو قادر نیستی؟  ها؟ 

دیگه به حرم امام رضا هم که زنگ میزنم باهاش حرف بزنم میگه در حال حاضر نمی تونی یا میگه مشغوله! 

دیگه امام رضا هم وقت نداره صدامو گوش بده!
آخه الان اگر یکی از امامات زنده بود مشکل من حل میشد حالا که نیست و امام زمان هم که فقط به آدمای خوبت میرسه پس من چیکار کنم؟ 

خونوادمم که نه به حد کافی مذهبیه نه به حد کافی open mind شدن میون راه ولو! 

یه روزی مامانم خیلی مهربون گفت داداشت وقتی از کسی خوشش میومد به من می گفت تو هم همین کارو کن... 

اون روز فکر کردم خیلی خوشبختم اما بعدش فهمیدم فقط داشته برام دام پهن می کرده خودمو لو بدم!!!!
درصورتی که واقعا درمورد برادرم همین جوری بود... 

جدیدا هم که هرچی میگم میگه من اینو نگفتم!!!! 

اخلاقش خیلی بد شده بد بود بدترم شد...  (ان شاءالله همه خوانوادم و عزیزانم و امین سلامت باشن...)

حق تصمیم گیری حتی درمورد صحافی جزومو هم ندارم... 

خدایا روحم داغونه! چرا همش بترسم که ناشکری میشه این حرفا و یه بلایی سرم میاد؟ مگه همش منتظر نشستی کسی از زندگیش بناله تا یه اتفاقی براش بیفته تا دهنش سرویس بشه؟ 

اینهمه فال حافظ گرفتم همش خوشحال کننده بود اما چه فایده؟

هی گفتم خواهش می کنم به خاطر این فاتحه ها دروغ نگو بهم و امید واهی نده الکی خوشحالم نکن! اما هی پشت هم فال اومد مژده باد در دولت به روت باز شده و مژده باد به زودی... 

 پس این یکی اتفاقه چی بود؟ حالا میگیم این یکی به خودت مربوطه و صلاح می دونستی اما ندیدن امین چی ها؟ من 1سال و نیمه ندیمش!!!! چیه بنده ی خودته؟ مال خودته؟ دلت نمی خواد من ببینمش؟ دوس نداری من بدبختش کنم نه؟ عشق من واسش سمه مگه نه؟ 

خدا من که این قدر دوست دارم ببین افتادم به زدن چه حرفایی؟ 

چرا اینهمه تنهایی رو نصیبم کردی؟ 

نه دوستی نه قوم و خویشی امین هم که پیشم نیست... 

هلاک شدم از بس هیچ وقت  هیچ کسی واسه حرف زدن باهام وقت نداشت حتی خواهرم...  

مگه تو خدا نیستی؟ مگه صفتت قادر نیست؟ مگه صفتت غفار نیست؟ خوب من که ازت چیز زورکی نمی خوام! من ازت امین رو می خوام ازت چیز خوب می خوام! اگر قراره اتفاق بدی بیفته خوب درستش کن! خودت خوبش کن! تو که به همه چیز قادری! تو مارو آفریدی! همه چیز دست توئه! اینهمه التماست کردم خدا به من ضربه نخوره حتی امین رو هم ازت زورکی نمی خوام پس مواظبم باش غصه نخورم ضربه نخورم خدا دوست دارم:(

تو از همه چیز خبر داری و اول و آخر همه چیز رو میدونی قادرم که هستی! چرا منو نمی خندونی؟

آخه چرا همش میگن خدا با اون همه عزمتش تنهاست... آخه مگه من خدام؟ ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  

خدایا شکرت...

صبای امین 22:42 دقیقه ی شب روز شنبه 21 اسفند 89

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:26 ق.ظ

الهی بمیرم گلم، نگو اینجوری! خدا قد خودت کوچک میشه و داره به حرفات گوش میده، صبر کن گلکم، صبر
بووووووووسسسسسسسسسس

نازبانو چهارشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:19 ق.ظ

کاش هیچوقت آدم نبودم بشر نبودم....کاش هیچوقت قدرت تصمیم گیری و انتخاب نداشتم کاش عقل نداشتم قلب نداشتم روح نداشتم........
این تصمیم گیری و مسئول بودن واسه هر اتفاق دیوونم می کنه....
این قلب ...وای از این قلب که همه زجری که می کشم از اونه.
کی می دونه؟
واقعا هدف خدا از این کارا چیه؟
بجای بزرگ شدن له میشیم و دیگران رو له می کنیم اما...
حال ما خوبه.
هم من و هم احمد اما خودم هم نمی دونم چرا شاد نیستم چرا حس می کنم یک جای کار می لنگه. چرا با همه تلاشم و همه تلاشش به هم نزدیک نمیشیم..........
نمی دونیم چرا زندگی خوب اینقدر از ما دوره......
ما که نزدیکیم وضعمون اینه خدا به دادت برسه اما گوش هات رو خوب بازتر کن تا صدای خدا رو بشنوی که ژس همه این دوریا می خواد بهت چی بگه

نازبانو چهارشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:20 ق.ظ

گاهی حس می کنم من می شنوم که چی میگه شنیدن که نه گوش می کنم اما نمی خوام بشنوم و باور کنم...بعد باز هم تو همون بدبختی می مونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد