روزگار من

دل نوشته های صبای امین

روزگار من

دل نوشته های صبای امین

دل نوشته ی من (دلتنگی)10

سلام 

امین این رو دوستم یاسمن نوشته بود اما وقتی خوندمش حس کردم اینو خودم نوشتم تاحالا چند بار برام اتفاق افتاده و چندبار دیگه قراره بیفته نمی دونم گفتم بذارمش اینجا... 

درحالی که چشمان خواب الودش رابا پشت دستانش میمالید از خواب بیدار شد تکونی به خود داد ودردرون رختخواب دقایقی روازاین پهلو به آن پهلوسپری کرد...یه جورایی دلتنگ بود.ازیک طرف دلش میخواست زودترصبح بشه...وازطرفی دیگه نه...به فکرفرورفته بودبا خودمی اندیشید که چقدر زودگذشت...همین دوروزپیش بودکه واسه اومدنش لحظه شماری میکرد...ساعتها رومیشموردومیگفت چرا زودترنمیگذره...اما امروز...  ویبره گوشیش اونو به خودش اورد...به سمت گوشی که برگشت...دقایقی روچشم دوخت به اسمش روصفحه ی گوشی...یه جورایی وقتی منتظرش میگذاشت لذت میبرد نمیدونم چرا؟؟ولی خوب بودواسش.شایدازاینکه بیتاب میدیدش لذت میبرد

صدایی اونور خط با شوروشوق آهسته زمزمه کرد:سلام عزیزم...همیشه همینطوربودمحکم واستواردرحالی که  درانتهای صداش غمی نهفته بود

زن با بغضی که قورت میدادجواب داد:سلام عزیزم  صبحت بخیر

مرد:خوبی گلم...خوابی هنوز؟؟ای تنبل!!!بلندشوآماده شومیخوام ببینمت و{با مکثی طولانی}...

زن:باشه عزیزم...آلان آماده میشم

مردمی دونست که آماده شدن زن زمان میبره؛واسه همین یه خورده معطل کردتا وقتی که واسه باردوم تماس میگره با جمله ی عزیزم من هنوزآماده نشدم روبرونشه.

ازدرون رختخواب خودشو جمع کرد؛به سمت دستشویی رفت ودرحالی که قطره ای اشک گوشه چشماش کمین کرده بود دقایقی روبه خودش دردرون آیینه خیره شد؛مرتب بغضش روقورت میداد تا شاید بتواند لحظه ی آخری بهترین دقایق روواسه عشقش بسازه؛فکری ازذهنش گذشت؛وباصدای بلندگریه کرد؛با خودمیاندیشید که اگه اینجا همه ی گریه هاشوبکنه شاید درکنار عزیزش بتونه شاداب بخنده....درحالی که سرش روروی شیر روشویی خم کرده بوداشک میریخت واشکها همراه باآب پنهان میشدند؛ناگهان سرش بلندکرد وزیرلب گفت:ای وای من هنوز اماده نشده ام...به سرعت مسواکش رو زدودستی به صورت کشید.اینبارآرایش زیادی پوست صورتش رونپوشید؛شال مشکی که جذابیتش روبیشترمیکردرابرروی روپوش کرمی رنگ قرارداد؛ برای بارآخر نیم نگاهی به درون آیینه انداخت وخودرا ورندازکرد؛صدا زنگ گوشی اونوبه سمت گوشی کشاند؛درحالی که نفس عمیقی میکشیدجواب داد:

----آومدی عزیزم

----الان توراهم عزیزم بیابیرون تا بیای توکوچه رسیده ام

----باشه

----بوق بوق بوق

کفشاشاو ازدرون جاکفشی بیرون آورد وپوشید؛درب آپارتمان رو یواش بازکرد؛میان درب لحظه ای ایستاد وبه سمت اپارتمان نگاهی انداخت تا چیزی جا نمونده باشه؛ودرحالی که مواظب بود تا موجب آزارواذیت همسایه ها نشه درب روآهسته بست ولی باشوق تمام پل ها رویکی پس ازدیگری پشت سرمیگذاشت وهمین امرموجب شد که صدای تق وتق کفشاش همسایه کناری روبیدارکنه واسه اینکه ازغرزدن مردهمسایه درامان باشه باسرعت بیشترخودشو به درب خروجی رسوند؛مرد همسایه ازاون بالا غرغرکنان گفت:یه خورده یواشتر...لعنت برهرچه مردم آزاره!!!زن درحالی که دندوناشوقفل کرده بود زیرلب نجواکنان گفت:لعنت برخودت.وپشت سردرب رو محکم به هم کوبید.

نسیم دلنوازوخنکی صورتشونوازش کرد؛نفس عمیقی کشیدوگفت:عاشقتم خداجون!!یه خورده زمان رو کندتر به سمت جلو حرکت بده باشه؟؟قوربونت برم

به سمت سرکوچه حرکت کرد درحالی که یواش یواش قدم برمیداشت؛تا وقتی که میرسه عشقش هم رسیده باشه؛سرشو بالاگرفت وچشمان التماس گرشو به اسمون دوخت انگار میگفت خدایا یه خورده زمان بیشتربده چشماشو ازآسمون گرفت با صدای بوق ماشینی که اونوبه سمت خودش میخوند؛نگاه زیبای مردی رومیدید که اونو از پنجره ماشین براندازمیکرد؛لبخندی به روی لب نشوند؛وگامهاشوواسه رسیدن به ماشین سریعتر برداشت؛شوق..دلواپسی...دلتنگی...خوشحالی...نگرانی انگار همون لحظه همه ی حسها تو وجودش خونه کرده بود ولی میدونست که نباید اشک بریزه وبهترین دقایق روبسازه.

درب روبازکردوقبل از نشستن روی صندلی درحالی که همه ی شوق وجودشو رولبهاش آورده بودروبا بوسه ای بر لبان معشوق نمایان کرد

----بوس!!!!!!!!!!وبعد سلام

----بوس!!!!!!!!وسلام گلم

با تمام شیطنتی که درچشماش خونه کرده بودوعشقی که ازنگاهش فریادمیزدعشقش روبرانداز کرد؛خجالت میکشید بگه ولی راستی چقدر این بلوزبهش میومد؛عشقش که از نگاهش حرف دلشو خونده بوددرحالی که انگار اونم از به زبون آوردن خوشگل شدی خجالت میکشیدواسه یه لحظه برگشت به صورت زن نیم نگاهی انداخت وبرق چشماش گفته بود حرف دلشوولبخندی که برلب نشانده بودگفت:این بلوز بهم میادنه؟؟ زن سری تکون دادو گفت:خیلی زیادعزیزم

ماشین به حرکت دراومدوزمان واسه هردوعاشق زودمیگذشت؛چقدر حرفها کم شده بودهردو در تفکرات خودوگاهی با نگاهشون حرف میزدند؛میخواست لحظات خوبی روبسازه اما احساس میکرد زمان کم هست وفرصت باهم بودنی نیست؛همین امراذیتش میکرد بغض راه گلوشو میگرفت وسکوت میکردکه نکنه یه وقت بغضش بترکه و...؛واسه همین شده بودجواب سوالات عشقش وخودش منتظر زمان مناسب واسه گفتن.

مقصدی نبود همینطورخیابونارو پشت سرهم میگذروندندوزمان رو؛حالا قت شمارش معکوس بود مرد ازرفتن میگفت وطولانی راه...زن زجدایی ولحظه ی دوباره دیدن؛مردبا صدایی که حکایت ازامیدداشت وغمی که انتهای صداش خوابیده بود دل معشوقه اش رو نوید میدادبه زمان ولحظه ای دیگروچشمان زن خستگی انتظاری رومرورمیکرد که بازنصیبش میشه؛مرددرحالی که خستگی جسم وروحش رو احاطه کرده بودپیوسته بردستان معشوقه آهنگ بوسه هایی را مینواخت که حکایت از عشق داشت وزن به تجسم جدایی گرمی دستانی میاندیشید که زین پس اورا نخواهدداشت....زمان ایستاد...وآخرین بوسه های دوعاشق را به نظاره نشست.درب ماشین بازشد وکوچه آغوش قدمهای زنی گشت که به اجبارجدایی برمیگزید؛بغضش ترکید نمیخواست به سمت مرد برگرددولی خداحافظی نکرده بود؛ولی اخرین نگاه راندیده بود؛برگشت و مرد رادید درحالی که سرش به پایین خم شده بود؛با بغضی شکسته صداش زدوآرام وغمگین گفت:دوست دارم. مرد سرشو به سمت زن چرخاندچشمانش سرخ شده بودوقطرهای ازجنس بلوربه پایکوبی قلبی عاشق نشسته بودند که فریادمیزدند:بمان.آهسته گفت:منم دوست دارم عشق من.خداحافظی اخرین واژه ای بود که برلبان خسته دو عاشق نقش بست.... مرد گفت:برونمیخوام رفتن منو ببینی...من متظر میمونم وقتی به درون خونه رسیدی میرم.زن قامت راست کردورفت.وقتی میرفت اشک پهنای صورتش رو گرفته بود ولی جرات به عقب نگاه کردن رونداشت...گامها رو گاهی تندتربرمیداشت تا مردلرزش شانه هایش  رانبینه وگاهی یواش تر: وقتی که تازه متوجه میشدزمان تمام شده است.به درب خانه که رسید نگاهش رو به ابتدای کوچه برگرداندمرد با دست اشاره ای کردوزن وارد خانه شدثانیه ای مکث کرد و به درون کوچه برگشت نگاهی انداخت باران میبارید و مردی نبود زمان تمام شده بود  

صبای امین 11:35 دقیقه ی قبل از ظهر روز پنج شنبه 18شهریور 89

دل نوشته ی من (خدایا متشکرم)9

سلام خدایا گفتم خیلی بی معرفتیه اگر ناله هامو بکنم بعد وقتی جوابمو میدی نیام چیزی بنویسم

همون دیشب وقتی دل نوشته ی قبلی رو نوشتم هرچند کوچولو جوابم رو دادی همون یه ذره ی کم شادی هم برام کافی بود مگه آخه چی می خوام جز یکم دلخوشی؟ 

خدایا خیلی خوبی خیلی دوست دارم واقعا می پرستمت اگرم دوسم نداشته باشی و دلخور باشی با کمال پررویی ازت ناامید نمیشم بازم صدات میزنم و کارم رو به خود خودت میگم می دونم که رومو زمین نمیندازی و کارمو راه میندازی آخه خودت که میدونی بنده هات جز تو که کسی رو ندارن بنده هارو هم که میشناسی پناه بر خدا خدانکنه کارشون به هم بیفته به قولی اگر انجام ندن ذلته اگر انجام بدن منته! 

خدای خوب و مهربونم خیلی دوست دارم به همون یه ذره خنده و چندتا اس ام اس و زنگ ناگهانی هم واسه شاد شدن دلم راضی هستم خودت می دونی برای شاد شدن دل من کوچکترین چیزا کافیه مثل یه بچه می خندم و همه چیز یادم میره و اشکام خشک میشه واسه همین احساسات کودکانم هم ازت متشکرم .

خدایا مثل همیشه شکرت دوست دارم خواهش می کنم بقیه رو هم مثل من خوشحال کن البته می دونم نیازی به گفتن من نیست .

دوست دارم دوستم داشته باش 

صبای امین 16:58 دقیقه ی بعد از ظهر روز شنبه 6 شهریور 89

دل نوشته ی من (ای خدایا...)8

بسم الله الرحمن الرحیم 

سلام 

این بار دلم می خواد با اسم خدا این دل نوشته رو شروع کنم.... پس فردا شب اولین شب احیا هست... 

امین هرچی بیشتر این آهنگ سیامک عباسی رو گوش میدم بیشتر تنم می لرزه... دیگه با این بی احتیاطی که کردی که.... 

ای خدایا ای خدایا مگه تو خدا نیستی؟ خودم رو سپردم دستت پس چرا داره اینجوری میشه؟ هنوزم یه چیزی ته دلم میگه از کجا می دونی این اتفاقا به ضررت هستن؟ 

آخه ای خدایا ای خدای آسمونها این اتفاقا چین که یهو سرازیر شدن؟ بازم خدایا شکرت.... من آدمم می دونم بنده ی خاصت نیستم پس تحملمم زیاد نیست آخه ای خدا فکر می کنی من توان تحمل اینهمه آزمایش رو دارم؟ 

همیشه گفتم خدایا شکرت حداقل اگر زندگیم یکنواخت شده با اتفاق بدی از یکنواختی در نمیاد همین جوری باشه عالیه...:( الانم می گم بازم خدایا شکرت اصلا دیگه نمی دونم چی باید غیر این بگم آخه دیگه مگه حرفیم برام مونده؟ مگه دیگه توان فکر کردنم برام مونده؟ 

چی خوشحالم کنه؟ چی بخندونتم؟ تو تمام دنیا به یه چیزی دل بستم اونم اینجوری.... 

ای خدا چرا همش می ترسم باهات حرف بزنم از دستم عصبانی بشی یه چیزی بشه... 

یه چیز دیگه؟ واقعا نمی دونم تحمل چیز دیگه ای رو هم دارم؟ 

2روزه پارچه و شیشه پاک کن تو اتاقمه اما حتی نا و حوصله ای برام نمونده تمیز کنم این قدر جلو چشم نباشه .... 

درس خوندم هم که شده شب امتحانی... تابستون تموم شد من همش تو خونه چپیده بودم... 

لاغر که نشدم حالا باز خداروشکر که چاق تر نشدم حداقل خوبه باز از نشونه ی لاغر نشدنم فهمیدم مریضم به داد خودم رسیدم! البته تو به دادم رسیدی تو فکرشو انداختی تو سرم... 

ای خدایا پس فردا شب احیا هست لطفا کمکم کن تا بتونم برم...:( 

پارسال خیلی گریه کردم و صدات زدم اون سال تو مکه هم جلو خونت خیلی صدات زدم و اشک ریختم خدایا این قدر روسیاه شدم جلوت؟ پس برای چی خبرمرگم هنوز زنده هستم؟ چرا کلا محوم نمی کنی که جلو چشمت نباشم؟ تا این قدر اذیتت نکنم؟ گفتم چشم؟ نکنه این قدر ازم دلخوری که به زور نگاهم می کنی؟ 

نمیگم آخه مگه چیکار کردم چون تو هم منو ببخشی خودم خودمو نمی بخشم.... 

تو کلوب سلامت داشتم خاطرات پزشکی رو می خوندم دیدم من هیچ اتفاقی برام نمیفته که بخوام تعریف کنم که خنده دار باشه خوب خدایا آخه چرا؟ خنده سهم من نیست؟ 

نه دوستی نه هم صحبتی؟ 

تورو هم که حس نمی کنم هربار میام طرفت می خوام از خجالت آب بشم چون به نظرم میاد خیلیییی دوری یه عالمه دوری و میگم واااای خاک بر سرت چیکار کردی که حتی نمی تونی حسش کنی و به زور حسش می کنی 

ای خدایااااا می خوام اسمتو فریاد بزنم می خوام داد بزنم توروخدا آرومم کن خدایا به عرشت قسمت میدم خودت آرومم کن به حرمت و احترام این نماز و روزه دارا خدایا قسمت میدم یکم آرومم کن ازم نگیرش یا خودم رو از رو زمین بردار... همیشه میگن برای خدا یا و باید نذارین! پس چی بگم خدا؟ خودت درستش کن:(

ای خدایا همیشه سعی کردم به آدما محبت کنم کمک کنم خدایا یکی رو بفرست بهم محبت کنه کمکم کنه خدایا دستم رو بگیر کمرم دیگه رگ به رگ شده....  

خدایا خسته شدم از اینهمه بقض از این همه اشک از اینهمه آه و ناله چرا یه بار نباید بیام یه وبلاگ شاد بنویسم این قدر شاد که به اونیکه می خوندش هم شادیم منتقل بشه... 

همش گفتم صبا دهنت رو ببند ناشکری نکن ساکت باش تو فکرت هم ناشکری نکن ...

خدایا می دونم همیشه چه قدر مواظبم بودی و هوامو داشتی خدایا ای خدای بزرگ ای خدایی که به هیچی و هیچ کسی احتیاج نداری ای کسی که از هیچی نمی ترسی.... خدایا اما من از خیلی چیزا می ترسم من به خیلیا و خیلی چیزا احتیاج دارم خدایا ازم چه توقعی داری؟ اون عکسه هستا که نوشته جای زمین تو کائنات ! زمین تو اون عکس 1نقطه هم نیست حالا آدماش که دیگه هیچی! 

من یکی از اون آدمام من هیچی نیستم هیچی چرا دنیام اینجوریه خدا؟ خدای خوب و مهربون یکم به دادم برس نمی خوام افسردگی بگیرم نمی خوام ناشکریتو بکنم توکل کردم به خودت اینهمه سال گذشته یه کار خوب برام بکن باشه؟ بازم توکل می کنم به خودت و خودت و خودت فقط خود تو.... 

صبای امین 22:05 دقیقه ی شب روز جمعه 5 شهریور 89

دل نوشته ی من (سردرگم در احساس)7

سلام  

امروز صبح که بیدار شدم حس کردم یکی دست گذاشته رو گلوم می خواد خفم کنه عصبانی وبداخلاق از خواب بیدار شدم طبق معمول دیدم ساعت داره از9 میگذره (البته راستش از 7بیدار بودم و هوشیار اما از جام بلند نشده بودم تو فکر بودم) خلاصه دیدم داره از 9میگذره و اگر از جام بلند نشم مامانم میاد سراغم و دعوا که چرا تا این موقع خوابی درس نمی خونی آینت رو باید هرروز تمیز کنی چندبار بگم جاش رو عوض کن این قدر خاک نگیره اصلا تو به من بگو چته که این قدر گرفته ای! حالا بیا ثابت کن مامان بیخیال هیچیم نیست! 

خلاصه بلند شدم رفتم تو آشپزخونه نشستم رو زمین یه دونه موز برداشتم خوردم باز به خودم اومدم دیدم کلی وقته تو فکرم پاشدم اومدم بالا قرصم رو خوردم که دیدم مامانم بیدار شده سلام کردم و خودشیرینی که حداقل امروز رو خداوکیلی خوب شروع بشه بازگیر نده بزرگ شدی هنوز.... 

رفتم 2تا جوجه های قمری رو نگاه کردم برام جالبه که گلدونه با اینکه از روزی که تخم گذاشته بهش آب ندادیم تا لونشون خراب نشه خشک نمیشه! کار خدارو ببین!:) 

بعد چندتا اس ام اس بداخلاق نوشتم نمی دونم این روزا چرا ببخشیدایی که میشنوم بیشتر عصبیم می کنن! خلاصه بعدم زنگ زدم و تا اونجا که میشد بد صحبت کردم منم آدمم گاهی کارد به استخونم میرسه تا اینکه مامانم اومد گفت برو بانک تا من نخوام برم 2تا بانک رفتم 1ساعت بیشتر کارم طول کشید اونم تو گرما اما موبایلم همچنان دستم بود و با عصبانیت اس ام اس میزدم مانتوها کفشا و روسری های قشنگی پشت ویترین پاساژ بقل بانک بود خیلییی هم شدید ارزون اما هیچ کدوم برام جذابیت نداشت فقط نگاه کردم چون مامانم گفته بود نگاه کن... 

حتی یادم نمیاد به چی فکر می کردم تو بانکم یه پسره گنده با لبخندی مثل گرگ نگام می کرد لبخند که نه خنده! یه نگاه بهش انداختم و با تحقیر رومو برگردوندم سمت پلیس بانک وقتی برگشتم دیدم روش اونوره نمی دونم این عوضیا این جاها چرا میان؟ 

راستی واسه اونایی که اینو می خونن یه نصیحت داشتم خداوکیلی نرید بالاشهر و اونم جایی که کمترین ماشین bmw  هست با پیکان مدل عهد بوق جلو این دختر پولدارا بوق بزنین فکر کردین دارین اذیتشون می کنین خنده داره؟ نمی فهمین خودتونو تحقیر می کنین؟ 

من جایی زندگی می کنم که هرروز میون این آدمای تازه به دوران رسیده می رم و میام و اون همسایه طبقه بالا رو می بینم که یکی از همسایه هارو گیر آورده داره آدرس باغ نه اون یکی که دیروز گفت اون یکی کنار فلان باغش رو میگه...  

همه چیز حرصم رو درمیاره ناشکری کردم بدجور و بدرقم ! هی خندیدم گفتم مامان بیا بریم دکتر بهم قرص بده تا روزه نگیرم رفتم دکتر همچین بستم به قرص که دادم در اومد! رفتم تو سوپر شکلات خریدم و ناگت مرغ وقتی اومدم خونه حس می کردم بخار شدم با مانتوم اومدم ولو شدم رو تختم خیلی حوصلم سررفته بود زنگ زدم به امین و گفتم فقط حوصلم سررفته که زنگ زدم... یکم حرف زدیم و ... دیگه اصلا یادم نمیاد چیکار کردم وبه چی فکر کردم یکم خوابیدم اما وقتی بیدار شدم بدجوری دلدرد و تهوع داشتم رفتم حموم 7:30 تا 9:30 قشنگ تو حموم زیر آب خوابم برد خواب که نه تو فکر و فکر و فکر و گاهیم خواب...   

وقتی اومدم بیرون هی 5دقیقه یه بار قندم میفتاد هرچی شکلات می خوردم فایده نداشت الانم همین جوریم باز 5دقیقه بعد.... مامانم با دوستاش رفت بیرون گفت فیلمارو نگاه کن برام تعریف کن اما مثل همیشه از زیرش در رفتم جلسه ی فردا رو پیچوندم حوصله ندارم برم بهتره درس بخونم چون وقتی میام این قدر خستم که می خوابم شبشم که مهمونی... 

دلم می خواست فرداشب با بچه های کانون برم افطاری همش تقصیر پرینازه...:(
چه قدر خستم امین هم که از وقتی رفته اونجا دیگه زنگ نمیزنه یعنی عادت کرده که دیگه زنگ نمیزنه مگر اینکه این قدر دلش تنگ شه که دیگه نتونه تحمل کنه....

سهم منم از زندگی همینه بازم خداروشکر... 

برم بخوابم امروز دلم می خواست اون گوشواره هارو بخرم خیلی خوب شد جلو خودم رو گرفتم حالا به جاش هرروز میرم نگاهشون می کنم و حرص نمی خورم که باز الکی پول خرج کردم اینهمه بدل به چه درد می خوره که جمع کردم دور خودم... 

صبای امین 01:53 دقیقه ی بامداد روز پنج شنبه ۴شهریور 89

دل نوشته من (سردرگم تو غبار و مه)6

سلام 

خوب دیگه نمی دونم چی بگم دیگه نمی دونم ارزش گفتن داره یا نه راستی حالم داره بهتر میشه خداروشکر. 

دیشب ثمر اومد شیراز نهال امروز بهش اس ام اس زدم گفتم بریم بیرون دلم گرفته گفت دارم میرم مسافرت چی شده... دست به سرش کردم دیگه چه قدر بدم میاد وقتی کنف میشم.... 

دیشب افطاری داشتیم و بدجوری دلدرد داشتم اصلا افتضاح و ظاهرا بدونیکه بفهمم جلو 20.30نفر آدم ناله می کردم... وقتی برگشتیم خونه مامانم بهم گفت که ناله می کردم. 

اه از دست این قرصا حالم بهم می خوره ازش مخصوصا این... 

شبشم که کامل شد باشه اشکالی نداره هیچ اشکالی نداره همیشه گفتم خدایا شکرت بازم میگم خدایا شکرت همیشه تو این دنیا هر کسی هرکاری خواست با من کرد الانم داره بهتر از همیشه زندگیشو می کنه نمی دونم این جزای الهی که تو دنیا تلافی می کنی کو؟ الان نمی دونم آیکون خنده بذارم یا گریه ولی خندم گرفته. 

(اینجا یه 3.4خطی نوشتم که بعد پاکش کردم) 

هیچ وقت فکر نمی کردم بشه به دلدرد یا تهوع عادت کرد ولی می بینم که آدم به همه چیز میتونه عادت کنه 

میدونی؟ تنهام که تنهام فدای سرم! 

موهام داره میریزه که میریزه کلا به درک! 

مریضیم چاقم کرده؟ خوب چیکارش کنم لابد دوست داره دلش می خواد!
اونهمه دعا خوندم اشک ریختم تو مکه جلو کعبه حرف زدم وقتی واسه اونی که بوده مهم نیست باید چیکار کنم به قولش ( ندیدم که ندیدم باید خودمو بکشم؟) 

الانم باز نمی دونم آیکون خنده بذارم یا نه ولی بازم خندم گرفته 

می دونی تو مدرسه راه پله ای که میرفت به سمت پشت بوم خیلی جای دنجی بود یه دفعه مدتها بود دلم گرفته بود سرکلاس یکی از بچه ها یه چیزی بدون قصد بهم گفت مستقیم رفتم بالا صورتمو گذاشتم به دیوار زدم زیر گریه وقتی سرمو آوردم کنار دیدم همین جوری که ایستادم اشکام یه خط رو گرفتن اومدن پایین تا رو زمین خندم گرفت گفتم هوووو چه خبره میگن عین بارون بهار گریه کرده اگر کسی واسم تعریف می کرد باورم نمیشد 

الان یکی زنگ زد همیشه تا با خودم خلوت می کنم یکی زنگ میزنه:)) 

اوکی فکر کنم تقریبا یک ساعتی گذشت انگار همیشه همه زنگا هم مزاحم نیستن الان داداشیم اومد ... حالا یه اسپیکر با بوفر دارم می تونم آهنگ گوش کنم باهاشون و لذت ببرم هر آهنگی... 

گفتم آهنگ ! آهنگ سیامک عباسی فرشته پاک رو شنیدین؟ خیلی قشنگه:) هم داخلش اوج نفرته هم ... 

امروز حالتای مختلفی داشتم صبح مثل ابر بهار گریه می کردم راستی دلمم از همیشه بیشتر درد می کرد خیلی بیشتر.... صبح که همچین بد از خواب الکی پریدم و تهوع شدیدی داشتم فکر کردم کیسته باز شده.... دور از جون و خداروشکر:) 

بعد یکم خوابیدم و باز بیدار شدم و خیلیی گریه کردم بعد به خودم اومدم و دیدم مدت طولانیه به یه گوشه زول زدم اصلا نمی دونم چه جوری گذشته که الان ساعت 2:40 بعد از ظهر هست! 

کاش از اول می فهمیدم تو مغروری... 

لطفا دوستای گلم اگر می خواید برام نظر بذارید نصیحت نکنید که اعصاب درستی ندارم :) احتمال پنجولی شدن زیاده نگین نگفتی:D قربونتون بروم:D  

کی گفته به دعای گربه سیاه بارون نمیاد؟ اتفاقا فکر می کنم دعای گربه سیاه  عرش خدارو می لرزونه کی نفرینم کرد خدایا که این قدر داری به حرفش گوش میدی؟ 

یعنی این قدر جلوت رو سیاهم؟ این قدر رو سیاهم که هر کسی و ناکسی میاد تو زندگیمو میره و یه چیزی رو از هم میپاشه تو به حرفش گوش میدی؟ 

خدا نمی خوام کفر بگم:) خدا دوست دارم کاش تو هم دوسم داشتی....  

خدایا به خاطر این اسپیکرا ازت خیلی ممنونم خیلی خوشگلن دوست دارم اینارو هم خیلی دوست دارم 

 خیلی ناشکرم اگر دورو برم رو نگاه کنم همین طور که خیلی چیزا رو ندارم خیلی چیزا دارم که هر یه دونش رو یکی حسرتشو داره... اونوقت توروخدا ببین همشو فراموش کردم رفتم تو فکر چیا 

به قول استاد انوشه اگر این قدری که معشوقتو میگیری مناجات می کنی یک دهمش خدارو مناجات می کردی ببین کجارو بهت میداد بی معرفت! 

خدا خیلی دوست دارم می دونم خیلی بدم می دونم برات ارزشی ندارم اما خودم رو میدم دست تو دیگه هرچی بشه محاله تورو یادم بره خدایا خیلی دوست دارم خیلی زیاد 

صبای امین 14:45 دقیقه بعد از ظهر روز دوشنبه 1شهریور 89