روزگار من

دل نوشته های صبای امین

روزگار من

دل نوشته های صبای امین

دل نوشته ی من( از دست این دنیا)5

سلام 

امروز نوبت دکترم بود حدس می زدم مریضیم دوباره برگشته باشه یعنی فکر می کردم بازم مثل قبل شده اما... 

خلاصه دیشب سحریمو ساعت 1خوردم و خوابیدم صبح هم به زور پاشدم نماز بخونم بازم خداروشکر که بیدار شدم و قضا نشد آخرین روزه ی امسالم... 

خلاصه بلند شدم لباسامو پوشیدم تا با مامانم بریم دکتر میدونستم الانه که باز بگه وااای دختر چه خبره!!!!! 

9بود که رسیدیم وقت گرفتیم و رفتیم تو خیابون و 10 برگشتیم هر دقیقه مثل 10دقیقه میگذشت.... 

بالاخره شد 11:10 دقیقه و منشی اسمم رو صدا زد با لبخند رفتم تو از استرس داشتم می مردم 

حالا مگه میومد سراغ من کلی مریض دیگه اونجا بود اینم که چندتا چندتا باهم ویزیت می کنه... 

خلاصه گفت چه جوری چی شده گفتم من چیزیم نیست خودتون گفتین بیام کلی خندید گفت خیلی خوشحالم آزمایشای 3ماه پیش میگه خوب شدی پس اومدی پیش من تا هر2مون مطمئن بشیم خوب خوب شدی آره؟ گفتم آره گفت پس برو تا سونو کنم... 

اما... 

نمی دونی چه جوری لبشو گاز گرفت گفت نهههه من از دست تو خودمو می کشم این چه جوری تو 3ماه اینهمه بزرگ شدهههههه آخه چه جوری تو 3ماه اینهمه رشد کرده... من ساکت بودم گفتم آره می دونم هرکار می کردم لاغر نمیشدم می دونستم یه چیزیه گفت نه این بار مثل قبل نیست این دیگه خطرناکه!
دیگه نباید روزه بگیری یه عالمه قرص نوشت و نگاهم کرد گفت خیلی مواظب باش هیچ ورزشی نکن تا هفته دیگه داروهاتو بخور و مواظب باش دوباره بیا اگر کوچیک نشده باشه احتمال عمل هست چون خیلی بزرگه یکم خطرناکه دیگه! که...  دید صورتم اینجوریه و گفت اشکال نداره می دونم خورد تو ذوقت منم همین طور فکر می کردم خوب شدی... و من بقضم ترکید و زدم زیر گریه مامانم می خندید اما خودش زیر لب هی می گفت یا خدا... 

از مطب که بیرون اومدیم فوری عینک آفتابیمو زدم کسی نبیندم چشمام مثل کاسه خون قرمز بود خط چشما هم که اومده بود پایین.... 

گفتم مامان تو هیچی اقبال ندارم می بینی...؟ هیچی نگفت ناراحت بود و سعی می کرد آرومم کنه 

تا اینکه ساناز زنگ زد دیدم اس ام اس زده خبر خوب دارم! گفت فلان درس نمرت این قدر شده و من یک لحظه همه چیز یادم رفت و خیلی خندیدم مامانم از خندم شاد شد و اونم بیشتر کاری کرد بخندم برای چند لحظه لحظات خوبی بود...  

اما اومدم خونه گفتم مامان روزه امروز رو باز نمی کنم آخرین روزه ی امسالمه حیفم میاد اون بنده خدا هم چیزی نگفت... 

رفتم یکم بخوابم اما همش از خواب می پریدم و گریه می کردم ازش می ترسیدم چیز به این بزرگی مثل یه بمب تو بدنم بود همش می ترسیدم یه جوری بخوابم بهش فشار بیاد باز بشه همین الانم می ترسم بد بشینم بهش فشار بیاد.... 

الانم می ترسم امین هم که خواب بود و ... 

شد عصر دیدم دارم روانی میشم بهتره برم پایین پیش مامانم همین که نشستم تلفن زنگ زد و دیدم مامانم یهو گفت وای! آپاندیس چرا! کدوم بیمارستان؟ گفتم آپاندیس کی؟؟؟؟؟ یواش گفت و من از نوع گفتنش فکر کردم اسم برادرمو میگه و یه لحظه حس کردم الان خفه میشم! اما گوشیو که گذاشت فهمیدم یکی از بچه های فامیل رو میگه بعدم اومد بوسم کرد گفت افطارتو آماده می کنم من برم بیمارستان بعدم قسمم داد که گریه نکنم و حتی بهش فکر هم نکنم داشت میرفت که پریناز زنگ زد اونم سعی کرد آرومم کنه اما معلوم بود داره تظاهر به خونسردی می کنه یکم حرف زدم گفت واااای صبا تو این 1هفته که باز میری دکتر باید خیلی آرامش داشته باشی تا اینم کوچیکتر بشه و داروها اثر کنن لازم نکرده به مشکلات اتیوپی هم فکر کنی! که اینجا بود خندم گرفت اما خیلی نگرانم... 

خدایا 10:15 دقیقه ی شبه مامانم هنوز برنگشته خدایا بهشون کمک کن درسته عمل مهمی نیست اما خوب نگرانم مامانم هم خیلی خستس 

صبای امین 22:16 دقیقه ی شب روز یکشنبه 24 مرداد 89

دل نوشته ی من (سوال) 4

سلام از آهنگ صفحه وبلاگم خوشتون میاد؟ 

می خواستم آهنگ دلم گرفته مال امین رستمی رو بذارم روش اما خوب گفته بودین این قدر تو فاز غم نرم ولی خداییش اگر اون آهنگ رو میذاشتم دیگه حسابی نوشته هام و صفحم به هم میومدناااا

شوخی کردم از اینکه دوستایی مثل شما دارم خیلی خوشحالم 

صبای امین 15:21 دقیقه ی بعد از ظهر روز سه شنبه 12 مرداد 89

دل نوشته ی من(مهمون)3

سلام به همه:) 

دیروز روز طولانی بود اصلا از صبحش معلوم بود چه روزیه ساعت 8بیدار شدم اصلا حوصله مسواک رو نداشتم چون تحمل نداشتم که باز وقتی دهنمو میشورم کلی خون از دهنم بریزه بیرون نمی دونم قبلا که سنسوداین میزدم دیگه خون نمی یمود از لثم اما حالا بازم.... اما به هر زوری بود خودم رو مجبور کردم مسواک بزنم این بار اون دندون عقلای بی مصرف رو بیخیال شدم که شاید خون نیادکلی با احتیاط مسواک زدم دیدم خون نیومد خوشحال شدم حداقل این یه پیروزی بود! 

رفتم شلوار جین رو پوشیدم چون به دستور مامان باید تو خونه حتی وسط گرمای مرداد شلوار جین تنگ بپوشم! دختر اندامت باید خوب و سفت باشه!!! خوب آخه مامان از گرما میمیرم تو خونه! فکر کن رفتی سونا مجانی!
خلاصه لباس سبزه رو پوشیدم (امین یادته؟) همونی که مامانم از مشهد خریده بود... با شلوار جین آبی کم رنگ.  چون تازه از حموم اومده بودم بیرون هنوز موهام خیس بود تصمیم گرفتم یه حالی به سرم بدم سشوار رو برداشتم و حسابی درستش کردم بعدم اتو مو رو برداشتم و صافشون کردم خیلی قشنگ شد حسابی برق میزدن خیلی خوشم اومد حداقل یه کار خوب در حق خودم کردم خلاصه کتاب رو برداشتم کمی درس بخونم اما طبق معمول دیدم داره حالم از اینهمه قانون خشک به هم می خوره کتاب رو بستم انداختم یه گوشه رفتم کلوب با مریم و ویدا صحبت کردم به فاطمه هم یه پیغام دادم و چندتا سوال هم از گلی پرسیدم... 

مامانم با دوستش که از امریکا اومده رفت بیرون تنها شدم تو خونه چندباری آهنگ فاصله هارو گوش دادم تا اینکه آماده شدم رفتم کلاس مثل همیشه عالی بود و خیلی بهم خوش گذشت مامانم اودم دنبالم و قرار بود خالم و دخترخالم که پسراش فقط 1سال و 3سال ازم کوچیکترن با شوهرخالم بیان خونمون وقتی اومدن دیگه 11 بود دختر خالم بود و خالم و شوهر خالم. دیگه شام خوردن و من با حسرت به اون مرغ شکم پر خوشمزه نگاه کردم وقتی غذاشون تموم شد طاقت نیاوردم و یه بالشو خوردم دختر خالم گفت بتعریف گفتم تعریف ندارم واقعا خوابم میومد و عصبانی بودم چه وقت اومدنه!
گفت که من خیلی دلم تنگ شده بعد قرنی اومدم شیراز می خوام تا صبح همه حرف بزنیم و قصه بگیم خالم که صاف رو مبل خوابش برد بابام و شوهرخالم هم خوابیدن من موندم و مامانم و دخترخالم که خودش جای مامانمه :D  وقتی داشتم ظرفارو میشستم دیدم میگه صبا چه عکسات قشنگه!!
برگشتم دیدم موبایلش که مث مال منه رو گرفته یه دستش و موبایل منم دستشه داره همه گالریمو می بینه ساعت 12 بود و وقت اس ام اس زدن امین صدای اس ام اسایی کی میومد رو میشنیدم عرق سردی کرده بودم آخه خیلییییی مذهبیه! به هرحال خداروشکر کردم که هیچ عکس خاصی ندارم 1750تاعکس تو گوشیم بود که نزدیک به 400تاشو انتخاب کرده بود 2بود که گفت وااااای صبا فقط 25تارو فرستاد!!! 

تا 5صبح داشتم دونه دونه براش می فرستادم و با مامانم قصه می گفتن خالم هم تا ساکت میشدیم یهو بیدار میشد میگفت برای چی ساکت میشین خوب بقیشو بگین و شده بود سوژه خنده... دیگه اذون گفت نماز خوندیم 6بود که من صداش زدم بیا اتاقم رو ببین و هوس کردم براش سنتور بزنم از پشت سرش میدیدم که هوا روشن شده اونم چون شب تا صبح براش اونهمه عکس فرستاده بودم دلش نمیومد بگه دارم خواب میرم و من سرشو میدیدم که هی میفته خندم گرفته بود.. عجبی شبی بود! داشت خوابش می برد اما من تازه هیجان آهنگای طولانی و طولانی تر گرفته بودم آخرش 6:30 بود خوابیدم اما 10 با صدای جوجه ی پریناز که داد میزد خالههههه از خواب پریدم! امین هم زنگ زد و 17دقیقه باهام حرف زد خیلی خوشم اومد اما حالش رو گرفتم که بعدش دلم سوخت دعواش کردم یکمی... چی بگم خوب دخترم آیندمه....:( اونا هم ساعت 11:30 رفتنشون....
از بعدش دیگه فقط جواب اس ام اس های امین و مریم رو دادم دیگه حوصله بقیه رو نداشتم... 

تا شده الان... 

دلم نمی خواد همش از دلتنگی و غم بگم آخه به چه قیمتی؟.... 

دارم داغون میشم ....

صبای امین 18:11دقیقه ی بعد ازظهر روز دوشنبه 11مرداد 89

دل نوشته ی صبحگاهی (2)

سلام امین خان خوبی مانکن خان؟ 

این یکی واسه خودته این قدر گرسنمه که ضعف کردم و وسط مرداد دارم از سرما یخ می زنم!!! 

کم مونده قندیل ببندم! 

خوب خودت هی میگی لاغر شو! هرچی بهت میگم واسه چی چاق شدم که گوش نمیدی آخرشم که برام شرط وحشتناک گذاشتی که گفتم بله قربان!!!!!!!! 

حالام هی اس ام اس میدی برو یه چیزی بخور میمیری؟:)) نوچ عمرا! 

دلم می خواد بار بعدی که همو می بینیم ازم تعریف کنی :) 

راستی امروز عصر دوره جدید کلاس یوگام شروع میشه می خوام برم تو هوااا:D   

وقتی میگم زندگی سخته نگو نه! خو من همش عادت دارم حتی حوصلمم که سر میره بردارم یه چیزی بخورم حالا وقتی حوصلم سر میره لواشک میخورم از اون ور وارونه همون یه ذره ناهار هم بیشتر هضم میشه...! 

این قدر سفییییید شدم! گرسنگی هم خوبه ها! دیگه تقریبا نیازی به کرم پودر ندارم!:D  

امروز کتابچه قانون مدنیمو داشتم می خوندم بخش قوانین خانواده دیدم همه صفحشو معدل حساب کردم:))  اما جالبش اینه از اونی که حساب کردم3نمره و اندی بیشتر شده هورررااا:D 

دیدی تو میان ترم یکی از امتحانارو گفتم خیلییی بد دادم بقیش رو خوب دادم وقتی نمرش اومد دیدم اوه شدم ماکسیمم اونم با چه نمره توپی! گفتم مامان باور کن اونایی رو که خوب دادم برعکس خراب میشن گفتی صبا خیلی چرت میگی دیدی همین جور شد؟ حالا باور کن معدلمم همین جوری بشه البته خدا نکنه 

این قدر دلم برای غذاخوردن تنگ شده:D 

اصلا همش تقصیر خودته وقتی می بینیم این قدر برام غذا می خری که تا یک سالم کافیه اگرم نخورم دعوام می کنی اما کوکتل دودیارو یادته؟ بدجنس خودتم نمی تونستی بیشتر نصفشو بخوری اون وقت من رو خفم می کردی که بخوور ادا بازی در نیار ووووی خیلی خوش گذشتااا 

12900تومن رو یادته؟ ای معصومه بی معرفت کجایی که تنهام گذاشتی....  

دقت کردی بخت همه رو باز می کنم؟با هرکی دوست میشم ازدواج می کنه به قول زن داداشم باید یه مقدار با خودم دوستی کنم شاید فرجی بشه:D! 

از اولی که رفتم دانشگاه با هرکی دوست شدم ازدواج کرد شیوا و اون یکی شیوا شقایق ثمر مهری معصومه نرگس لیلا مژده و اون یکی مژده .... 

اینا همشون شیرازی بودن و از اون خونواده های پولدار موندم چرا همشون تا قبل 22سالگی عروس شدن آخه حالا چه عجله ای بود؟ انگار واقعا دوره ی قحط الرجاله؟:D 

امین کجایی که ساعدم و مالش بدی؟ 

بازم دلم تنگ شد.....

صبای امین 12:46 دقیقه بعد از ظهر روز یکشنبه 10 مرداد 89 هوای ابری

دل نوشته ی من (تو چه میدونی؟)۱

سلام به همه امروز عجب روزی بود نمی دونم چرا زندگی هرچی بیشتر پیش میره سخت تر میشه؟ آهای روزای خوب کجایین شما؟ از انتظارتون چشمم به در خشک شد؟ 

ترجیح میدادم تو دفترچه خاطرات قدیمیم بنویسم اما خوب... می دونی که نامحرم زیاده دلم نمی خواد هرکسی بخونه و زندگی کوچیکمو خراب کنه... 

می دونی اوضاع از روزی بدتر شد که همین جوری واسه چک آپ رفتم دکتر و فهمیدم ای دل غافل یه بیماری تو بدنت ریشه زده و تو واسه خودت راه میری می خندی غصه می خوری بیرون میری... 

اصلا توجه کرده بودی دردت برای چیه؟ چرا زودتر نرفتی دکتر دختر؟ چرا این قدر تنبلی بدتر از اون وحشت خود دکتره بود که چه جوری برگشت گفت: به هیچ وجه نمیشه عمل کرد چه جوری تاحالا نفهمیدی؟ 

حالا 7ماه گذشته ساعت اولی که بهم گفت فکر کردم چه جوری از بعدش می خوام زندگی کنم؟ 

ولی مسخرست 7ماه گذشته هنوزم همون جورم شایدم بیشتر شایدم کمتر به هرحال دردم که بیشتر شده نمی دونم... شاید نشونه خوبیه شاید بد....  

نمی دونم چرا تو این 21سال و نیمی که زندم اینهمه خاطره بد دارم؟ یعنی پری راست میگه ذاتا تمایل به غم دارم؟ 

میگفت بعدا که با امین ازدواج کنی دیگه نمی تونی براش تظاهر کنی که شادی اونوقت دیگه ازت خسته میشه و نمی خوادت اما نفهمید تو دلم مسخرش کردم نفهمید چه قدر بهش خندیدم پریناز تو چه میدونی عشق چیه ها؟ خودت چه جوری ازدواج کردی؟ یه کسی رو که اگر تو خیابون میدیدی نگاشم نمی کردی یهو از در اومد تو و در عرض 3ماه باهاش ازدواج کردی اونیکه زندگیش پره تظاهره تویی نه من خواهرجونم 

من هروقت ناراحت بشم امینم کنارمه می خندونتم هروقتم خوشحالم که با امین تقسیمش می کنم تا از خنده ی اون بیشتر شاد بشم... 

درد من از دوریه امینمه تو چه می دونی درد دوری چیه پریناز... تو چه میدانی عشق زمینی چیه.... 

تو چه میفهمی وقتی این دل میگه خدا امینم کو و تنها چیزی که داره اینه که ساعد دست راستشو مالش بده که یه وقتی امینش اینکارو می کرد چه غمیه...

صبای امین ۰۰:۰۵ دقیقه ی بامداد روز یکشنبه 10 مرداد 89